داشتم به این فکر میکردم که پنج سال قبل چه دغدغههایی داشتم، زندگیام چگونه بود، چه احساسی در آن روزها داشتم، به چه میاندیشیدم و اهدافم از زیستن چه بود؛ حقیقت این است که چیزهای زیادی از آن موقع به یادم نمانده، از ده سال قبل هم چیزهای محوی گوشهی ذهنم است. یعنی ده سال بعد هم نسبت به الآن چنین حسی دارم؟ یعنی همهی چیزهایی که امروز خوشحالم میکند، غمگینم میکند، لبخند به لبم میآورد، دغدغههایم، افکارم، دلخواستنیهایم، احساساتم... همهی اینها ده سال بعد در چند ثانیه از جلوی چشمهایم میگذرند و همینقدر بیارزشاند؟ عجیب است، خیلی عجیب. اصلاً بیا خودمان را از ظرف زمان بیرون بیاوریم. بیا از کمی دورتر به زندگیمان نگاه کنیم. آن موقع شاید زندگی را بهتر ببینیم، شاید به درک بهتری از زیستن برسیم. نمیدانم، ولی این روزها عجیب خودم را در دنیای دیگری میبینم، درکم از همه چیز گاهی از ظرف زمان و مکان بیرون میرود و خودم را در جهانی چند بعدی و بیانتها، در جهانی تهی از آدمها میبینم. من اگر در نقطهی دیگری از زمین متولد میشدم، امروز هیچ شباهتی به منِ کنونی نداشتم، همه چیزم فرق میکرد؛ و این هم آزاردهندهست برایم و هم باعث میشود که زندگی را کمتر جدی بگیرم.
- جمعه ۹ فروردين ۱۴۰۴