دلم میخواهد به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و حتی نامم را نداند. نه کسی از گذشتهام چیزی بداند و نه مرا به یاد بیاورد. دوست دارم در شهر دور و غریبی خانهای کوچک داشته باشم و تنها زندگی کنم. شاید برای همین باشد که همیشه محیط وبلاگ را دوست داشتهام. چون که میتوانم دور از هر آشنای غریبه باشم، میتوانم خودم باشم. از هر دری که دلم خواست حرف بزنم. از زندگی بگویم، از عشق، از روزهای خوبی که داشتیم، از پاییز و باران، از هر چه که دلم خواست.
شاید کسانی که مرا میشناسند، مرا با گذشته و خاطراتم به یاد بیاورند، یا مثلاً با نامم. اما تو مرا جور دیگر به یاد بیاور. مرا با همهی روزهایی که کنار هم نبودیم، با همهی پاییزهایی که همدیگر را ندیدیم، مرا با شعر و باران و پرستوهای مهاجر به یاد بیاور. مگر آدم از زندگیاش چه میخواهد؛ چه میخواهد جز اینکه کسی او را دوست داشته باشد و جایی منتظرش باشد.
*عنوان: مصرعی از حسین دهلوی
- چهارشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۱