فکر کن چه زیبا میشود اگر یک روز صبح، قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شوی و ببینی همه چیز از اوّل شروع شده است؛ و تو انگار دوباره متولّد شدهای. بلند میشوی و به اطرافت زل میزنی؛ یک خانهی سوتوکور، تو خودت را در یک خانهی ناشناخته در آن سوی زمین تنها میبینی. نمیدانی چه باید بکنی و کجا باید بروی. فقط میدانی که همه چیز دوباره آغاز شده است و تو انگار فرصت زندگی دوباره یافتهای. از دیروز و پریروز و روزهای خوب و بد قبلش هم چیزی به خاطر نمیآوری. وقتهایی که میخندیدی، میگریستی، اشک میریختی و ناله میکردی، خوشحال و سرمست بودی، از زمین و زمان شاکی میشدی، مدام غر میزدی و با همه نامهربان بودی، روزهایی که سپری کردهای، شبهایی که به سختی صبح کردهای، همه را، همه چیز را فراموش کردی و حتّی نام خودت را از یاد بردهای. اینکه قبل از این که بودهای، کجا زندگی میکردی، چه بر تو گذشته و امثالهم را اصلاً به یاد نداری. هیچ چیز از گذشته به خیالت نمیآید. تو وارد دنیایی شدهای که چیزی از آن نمیدانی و هیچکس را نمیشناسی؛ حتّی خودت را. اشکهایت را پاک کن! گریه نکن! چه شده؟ دلت برای گذشته تنگ شد؟ دوست داری برگردی به همان دنیای سابق؟ تو که چیزی به یاد نداری. شاید قبلاً یک آدم خسته و بیحوصله بودهای، یک آدم افسردهی مریضاحوال؟ یا شاید عاشقی که معشوقش رهایش کرده؛ یک زندانی فراری، یک قاتل بیرحم، یک متجاوز، یک کلاهبردار، یک روانی! حالا واقعاً میخواهی برگردی به همان دنیای قبلی؟ بیخیال رفیق، بچسب به زندگیات. دنیا که ارزش این چیزها را ندارد. تو تولّد دوبارهی یک قصّهی بیسرانجامی که قرار است به خودش معنا دهد. فکر کن که ماهی باشی و دلت اقیانوس بخواهد ولی در کنج تُنگی گرفتار باشی. فکر کن که پرنده باشی و دلت پرواز بخواهد ولی در قفسی زندانی باشی. بیا و دوباره بجنگ. بیا و دوباره خودت باش. تو که نمیدانی؛ شاید همین فردا حتّی خودت را هم فراموش کنی.
چقدر دوباره نوشتن و از اوّل شروعکردن سخت است. آدم حس میکند به گوشهی حیاط خانه رفته، خاطراتش را پاره کرده و آتش زده؛ بعد خاکسترشان را در خاک باغچه دفن کرده و دوباره برگشته به زندگیاش. امیدوارم این آخرین باری باشد که خاطراتم را آتش میزنم و از اوّل شروع به وبلاگنویسی میکنم. کمی منظّمتر، باحوصلهتر، سرحالتر و باانگیزهتر. حالا من اینجایم. اینجایم که بیتهای زندگیام را دوباره بسرایم، خورشید باشم و طلوع دوبارهی واژههای جهان شوم، ابر باشم و قطرههایی به رنگ باران ببارم. حالا این منم و این وبلاگم. به رنگ بودن و از جنس نوشتن. این منم و این «از بودن و نوشتن». بخشهایی از خودم را در وبلاگ قبلیام جا گذاشتم ولی همیشه یادم میماند که خودم باشم؛ خودِ خودِ خودم.
- دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰