از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 1- دخترک

شهریور 1400:
نتایج کنکور آمده بود. من ورودی بهمن بودم، رشته ما ورودی مهر نداشت. به طور دقیق‌تر کاربردی‌ها ورودی مهر بودند و محض‌ها ورودی بهمن. آن روزها در تلگرام چند نفر از هم‌رشته‌ای‌هایم را پیدا کرده بودم و در گروهی که ساخته بودند، عضو شدم. خیلی سریع زمان گذشت و به بهمن‌ماه رسیدیم.

بهمن 1400:
انتخاب واحدمان انجام شد و به آغاز کلاس‌ها نزدیک شدیم. چون عده‌ای تلگرام نداشتند و آن روزها دسترسی به واتساپ آسان‌تر بود، بچه‌ها گروهی در واتساپ تشکیل دادند و آن گروه تبدیل به گروه اصلی کلاس ما شد. آرام‌آرام تعداد بیشتری از بچه‌ها به آن گروه اضافه شدند و جمع‌مان کامل‌تر می‌شد. آن روزها کرونا در کشور فرمانروایی می‌کرد و کلاس‌های درس ما به شکل مجازی آغاز شد. اولین کلاسی که تشکیل شد بچه‌ها همزمان در گروه حرف می‌زدند، در لحظه چندین پیام می‌آمد و من هم بیشتر از اینکه حواسم به کلاس باشد، حواسم به گروه بود. من در گروه چیزی نمی‌نوشتم، چون آدم پیام‌دادن نبودم، چون با چنین فضایی همیشه بیگانه بودم. در حین پیام‌هایی که مرتب درگروه می‌آمد با بچه‌ها آشناتر می‌شدم، اسم‌هایشان را به خاطر می‌سپردم، حواسم به جزئی‌ترین پیام‌ها هم بود. من به تدریج هم‌کلاسی‌هایم را می‌شناختم بدون اینکه آن‌ها چیزی از من بدانند.


من کلاس درس را همیشه دوست داشته‌ام، ولی با مجازی چندان اخت نمی‌شدم، کلاس حضوری برایم چیز دیگری بود. روزها گذشت و کلاس‌های مختلف ما در فضای ال‌ام‌اس تشکیل می‌شد. درسی به اسم "آزمایشگاه فیزیک عمومی" داشتیم، دو جلسه از آن تشکیل شده بود و استاد به ما تکلیف داده بود که گزارش‌کارهای آن دو آزمایش را بنویسیم و در سامانه بارگزاری کنیم. ما خیلی با گزارش‌کار نوشتن آشنایی نداشتیم و استاد هم توضیحات درست و دقیقی به ما نداده بود. بچه‌ها در مورد گزارش‌کار و اینکه چه چیزهایی باید بنویسیم حرف می‌زدند ولی کسی چیز درستی نمی‌دانست. چند روز بعد ما گزارش‌کارهایمان را در سامانه بارگزاری کردیم و استاد نمرات ما را گذاشت. بچه‌ها از نمراتشان شاکی بودند، فکر کنم به کسی صد نداده بود. استاد در بخش توضیحات در سامانه ایرادهای گزارش‌کار بچه‌ها را برایشان نوشته بود. استاد به من گفته بود که فایلی که فرستادم واضح نیست و خواسته بود دوباره عکس بگیرم و بارگزاری کنم. من ایرادهایی که استاد از بچه‌ها گرفته بود را در گروه می‌خواندم و به خاطر همین گزارش‌کارهایم را از اول نوشتم و بعد در سامانه بارگزاری کردم. همان شب استاد نمراتمان را در گروه درسی فرستاد، فقط من هر دو را صد شده بودم. در گروه یک نفر من را تگ کرد و بچه‌ها از من گله می‌کردند که چرا چیزی به آن‌ها نگفتم. من هم که نمی‌خواستم ترفندی که به کار بردم لو برود، گفتم دفعه بعد گزارش‌کارم را در گروه می‌فرستم. دفعه بعد شد ولی دیگر کسی در گروه در مورد گزارش‌کار حرف نمی‌زد و من هم چیزی نفرستادم. دوباره نمرات که آمد سرعت پیام‌ها در گروه زیاد شد، باز هم به کسی صد نداده بود، بچه‌ها شاکی بودند. همین که فهمیدند من دوباره صد شدم می‌خواستند مرا بکشند، حتی یک نفر به شوخی گفت "از گروه بندازیمش بیرون".

آن شب فضا که آرام‌تر شد دو نفر از بچه‌ها در مورد همین مسئله حرف می‌زدند. حرف‌های یکی از آن‌ها توجهم را جلب کرد، می‌گفت من شش صفحه گزارش‌کار برایش نوشتم و کلی وقت گذاشتم تا بتوانم نمره خوبی بگیرم. از او که پرسیدند چند شدی، گفت صد! او هم صد شده بود ولی چیزی نگفته بود، و از طرف دیگر انگار صد گرفتن از این استاد برایش عادی بود یا برایش چندان مهم نبود. تا آن موقع یادم نمی‌آمد که پیامی از او در گروه دیده باشم. ولی همین چند پیامش توجهم را بدجور به خودش جلب کرده بود. پی‌وی او را که باز کردم، ناخودآگاه چشمم به بیوی واتساپش خورد که نوشته بود "من اهل دوست‌داشتنم، تو اهل کجایی؟". من از خود بی‌خود شدم، دوست داشتم او را بشناسم، بدانم آن «دخترک» کیست. تا آن لحظه حتی نامش را نمی‌دانستم. از آن روز به بعد او را بیشتر زیر نظر داشتم، منتظر دیدن پیامی از او بودم. او هم مثل من خیلی کم حرف می‌زد، کمتر پیامی از او می‌دیدم.

 

+ ادامه دارد.

مرا یادتان می‌آید؟

به گمانم فراموشی گرفته‌ام، چیزی را به یاد نمی‌آورم. تنها چیزهای محوی از گذشته به یادم مانده. اینجا کجاست، من که هستم؟ در تاریخچه‌ی کروم گوشی‌ام "بیان" به چشمم خورد، بازش کردم که آن را ببینم. یک صفحه برایم آمد، نام کاربری و رمز عبور می‌خواست، کلیک که کردم دیدم از قبل ذخیره شده بودند. از آن مرحله گذشتم و به پنل کاربری رسیدم. پنل را که کمی گشتم دیدم من دفعات زیادی اینجا آمده‌ام، خیلی چیزها نوشته‌ام و خیلی‌هایتان را ظاهراً می‌شناسم. اینجا انگار خانه‌ی من بوده است. یک خانه که ترکش کرده بودم و حالا ناخودآگاه به یادش افتادم و چیزی مرا به اینجا کشانده.
هفته‌ی قبل برای رفتن به جایی عجله داشتم، وسط خیابان بودم و شارژ گوشی‌ام هم تمام شده بود. از خانه خیلی فاصله داشتم و در آن نقطه از شهر پرنده پر نمی‌زد. یک موتوری را از دور دیدم که می‌آمد، از او خواستم مرا برساند. من از موتور می‌ترسیدم، احساس خوبی نسبت به موتور ندارم، ولی در آن لحظه چاره‌ی دیگری نداشتم. پسر جوانی پشت موتور نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت می‌کرد، گفتم «آقا آروم‌تر لطفاً...»، گفت «نترس بابا». دیگر چیزی به یادم نمی‌آید، فکر کنم روی ترمز زد و موتور روی زمین پرت شد، من سرم به زمین خورد و بعد که به هوش آمدم در بیمارستان بودم.

دکتر به من گفته که حافظه‌ات به طور کامل پاک شده ولی آرام‌آرام برمی‌گردد. گفت جدول و سودوکو حل کنم و به جاهایی بروم که چیزهایی از گذشته به یادم می‌آورد. همین شد که به اینجا آمده‌ام. به اینجا آمده‌ام که خودم را به یاد بیاورم.

همان که بودی.

نمی‌دانم کجایی و به چه فکر می‌کنی، نمی‌دانم در کجای زندگی‌ات ایستاده‌ای، نمی‌دانم هنوز هم مرا به یاد داری یا نه، نمی‌دانم همان آدم سابق -همانی که من دوستش داشتم- هستی یا آنقدر عوض شده‌ای که اگر ببینمت شاید دیگر نشناسمت، نمی‌دانم زندگی تو را چگونه از من ربود، نمی‌دانم اصلاً فرصت بودن کنار تو را داشتم یا همه‌ی روزهای با تو بودن "خیال" بود، من فقط می‌دانم که گاهی دلم برای تو تنگ می‌شود، برای لبخندت، نگاهت، دست‌هایت و برای "تو"یی که زندگی‌ام با آن معنا می‌گرفت. من به خودم بد کردم، به این منی که در همه‌ی روزهای زندگی‌اش در انتظار تو بود -در انتظار تویی که هرگز نیامد-. کاش می‌بودی، می‌بودی تا با هم این روزها را سپری کنیم. با هم سینما برویم، در کافه روبه‌روی هم بنشینیم، سفر کنیم، زیر باران قدم بزنیم... من از تمام بدون تو بودن‌های این روزها بیزارم. تو نیستی و تنهایی جای تو را در زندگی‌ام گرفته است. من برای روزهای بیست‌و‌چند سالگی‌مان آرزوهای قشنگ‌تری داشتم.

شاید خودم باشم.

خیلی وقت است که دیگر زندگی را سخت نمی‌گیرم. سعی می‌کنم "همیشه" آرام باشم و آخرین باری که از چیزی ناراحت شدم، اخم به چهره‌ام آمد یا ملال بودم را به یاد نمی‌آورم. نه اینکه همه چیز خوب باشد، نه؛ تقریباً هیچ چیز مطابق میلم پیش نمی‌رود ولی من دیگر یاد گرفته‌ام که با شرایط چطور بسازم و کنار بیایم. دلم را به چیزهای کوچک خوش می‌کنم و در تلاشم که بیشتر لبخند بزنم و بخندم. دیگر حتی درگیر "گذشته" و "آینده" هم نیستم، چه بسا که پیش از این هم زیاد نبوده‌ام، چرا که من از گذشته بدم می‌آید و به آینده هم طوری نگاه می‌کنم که اصلاً انگار وجود ندارد. شاید نگرشم نسبت به جهان هنوز هم چیزی نباشد که می‌خواهم و به دنبالش هستم، به هر حال من هنوز جوانم و خیلی راه‌های نرفته و سرزمین‌های ندیده دارم. دیگر درگیر هدف‌های بزرگ هم نیستم، نه آرزو برای خودم می‌سازم و نه رویا، هدفی کوچک برای خودم تعیین می‌کنم و با همه‌ی وجودم برایش می‌جنگم؛ اگر به هدف کوچکم رسیدم لبخند می‌زنم و اگر نرسیدم باز هم لبخند می‌زنم، چون چیزی برای رسیدن به آن کم نگذاشته‌ام. اینکه می‌گویم دیگر هیچ چیز را سخت نمی‌گیرم را در همه‌ جای زندگی‌ام پیاده کرده‌ام، حتی در نوشتن همین پست. قبل‌ترها چه فسفرها می‌سوزاندم تا چند جمله کنار هم بگذارم و در وبلاگم منتشرشان کنم. راستی دلم برای اینجا و آدم‌هایش خیلی تنگ شده، آخرین پست وبلاگم قبل از نوروز بوده و حالا ما در ماه اول تابستانیم، این یعنی من چیزی بیشتر از یک بهار نبوده‌ام. از آنجایی که قرار است دیگر سخت نگیرم این پست را هم همین گونه پایان‌باز و بی‌هدف تمام می‌کنم.

کانال تلگرام و از این حرف‌ها

من همان آدمی‌ام که هر کسی را می‌دید که از بیان به تلگرام کوچ می‌کند، عصبی و خشمگین یک "بری دیگه برنگردی" در دلم پشت سرش می‌گفتم. نمی‌شود که به بیان بیایی و برای خودت خانه بسازی و اینجا اسم و رسمی به دست بیاوری و پس از مدتی کرکره‌ی وبلاگت را پایین بکشی و مخاطبانت را به آلونکی در تلگرام دعوت کنی. تلگرام شعبه‌ی دوم بیان نیست، تلگرام آلونک مطرود‌شده‌های بیان است، حتی اگر خودت انتخابش کرده باشی. من نه قصد کوچ دارم و نه قصد رفتن. فقط قرار است خانه‌ی دیگری در شهر دیگری اجاره کنم که هر وقت دلم از بیان و آدم‌هایش گرفت جای دیگری هم باشد که مأمن من باشد. آنجا بیشتر هستم و بیشتر می‌نویسم. به خودم قول می‌دهم که تلگرام رفتنم از دفعات بیان آمدنم نکاهد.

خوشحال می‌شوم آنجا ببینمتان: ******** [به دلایلی فعلاً لینکو برداشتم.]

برای این اقتصاد دستوری

مهم نیست که ارزش دلار شصت هزار تومان شده، مهم این است که اگر دویست هزار تومان هم بشود، هیچکس حق اعتراض ندارد. اصلاً چه معنی دارد یک نفر در مملکت اسلامی به قیمت دلار معترض باشد؟ دلار واحد پول آمریکاست، واحد پول بیگانگان و کفار است؛ پول آن‌ها به ما چه؟ چه کسی گفته حل مشکلات اقتصادی "تخصص" می‌خواهد که "این‌ها" ندارند، سواد می‌خواهد که "این‌ها" ندارند؟ هر که چنین چیزی به زبان آورده بگویید سریع اعدامش کنند. توهین به ارکان نظام، توهین به اسلام و جنگ با خداست؛ واقعاً نمی‌دانید!؟ در جمهوری اسلامی همه چیز با "آرمان" و "شعار" و "توهم" حل می‌شود. اگر حل نشد بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید. اگر باز هم حل نشد بدانید که این‌ها امتحان الهی‌ست. در همه‌ی این موارد هر گونه اعتراض جرم است و هر که معترض است، وابسته به ایران‌اینترنشنال و فلان و بیسار است. حرکت قطار پیشرفت را نمی‌بینید واقعاً؟ وای بر شما. قطار پیشرفت با سرعت در حال حرکت است و دشمن از پیشرفت ما می‌ترسد؛ حالا اینکه همه‌ی ما سوار این قطاریم و این قطار در حال سقوط به دره‌ی مرگ است، مگر اهمیتی دارد؟ هر که گفت اهمیت دارد، اغتشاش‌گر است و می‌خواهد بین ما تفرقه بیندازد.

در ادامه‌ی پست قبل؛

حالا می‌توانی به جای دیوارهای پوسیده‌ی زندان، هر صبح که از خواب بیدار می‌شوی به چشم‌هایش زل بزنی. اگر جای تو بودم دستش را می‌گرفتم و همین فردا صبح از این سرزمین نفرین‌شده فرار می‌کردم، از این زندانی که به وسعت ایران ساخته‌اند. زمانه روی خوشش را به شما نشان داده. زمانه دست از آزارتان برداشته‌ست. حرف‌های عاشقانه‌ای که قرار بود سال‌ها روی دیوارهای زندان برای هم بنویسید، حالا می‌توانید با لبی بسته به لب‌های همدیگر بگویید. اشک‌های فراق جای خود را به اشتیاق وصال داده‌اند. زندگی دوباره برایتان آغاز شده. انگاری برف زمستان رفته و نسیم بهار آمده. خبر آزادی‌تان را که شنیدم، ذوق کردم برایتان. گل از گلم شکفت. رسیدن دوباره‌ی دست‌هایتان به هم معجزه است. حالا هم را دارید و دیگر از جهان چه می‌خواهید؟ دوستتان دارم، چون که همدیگر را دوست دارید.

برای توی کوچه رقصیدن

فکر کن که در جوانی عاشق شوی. عاشق کسی که او هم تو را جنون‌وار دوست دارد. البته نه از این عاشق‌شدن‌ها که با یک نگاه آغاز می‌شود و با یک اتفاق فرو می‌ریزد و به سمت جدایی می‌رود؛ نه، از آن‌ها که دلت می‌خواهد همه‌ی زندگی‌ات را بدهی که او بخندد و تو تماشایش کنی. نازش را بکشی، غمش را بخوری و دوستش بداری. سرشار از ذوق و جنون باشی، وقتی کنار توست. دلواپس او باشی، وقتی کمی از تو دور می‌شود. فکر کن که یک روز دستش را بگیری و به وسط خیابان‌های تهران بروی. آدم‌های مختلف را که می‌بینی، به این می‌اندیشی که از بین میلیون‌ها آدمی که در حوالی توست، تو فقط عاشق یک نفر می‌شوی و حالا آن یک نفر کنار تو و دستش در دستان توست. و بعد زیرچشمی نگاهش کنی و از شوقِ تماشایش مثل دیوانه‌ها بخندی و محکم به آغوش بگیری‌اش. تمام خیابان‌های تهران را با هم قدم می‌زنید، به هم عشق می‌دهید و عشق می‌گیرید. غروب که می‌شود نزدیک میدان آزادی می‌رسید. به دور از هیاهوی شهر و شلوغی میدان و بوق‌های کرکننده‌ی ماشین‌ها، کنار او می‌رقصی، بوسه به لب‌هایش می‌زنی و بغلش می‌کنی... و فکر کن که چند روز بعد وقتی در خانه‌ات نشسته‌ای و روزنامه می‌خوانی، وارد خانه‌ات می‌شوند و با ضرب و شتم بازداشتتان می‌کنند. و بعد از چند ماه در دادگاه هر کدامتان را به جرمِ "تشویق به فساد و فحشا"، "بر هم زدن امنیت ملی" و "فعالیت تبلیغی علیه نظام" به ده سال حبس محکوم می‌کنند. تو و او را از هم جدا می‌کنند و به زندان‌هایی می‌برند که کیلومترها از هم فاصله دارد. این یعنی تمام روزها و سال‌هایی که می‌توانستید کنار هم باشید و عاشقانه زندگی کنید، حالا باید پشت میله‌ها و دور از هم باشید. چگونه می‌توانی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوی به جای دیدن چشم‌هایش، به دیوارهای پوسیده‌ی زندان نگاه کنی؟ چگونه می‌شود از این "جنایت" گریه‌ام نگیرد؟ لعنت به جبر و زمانه، لعنت به قوانین مسخره، لعنت به کشتن عشق و شادی. بمیرم برایت امیرمحمد، بمیرم برایت آستیاژ.

صرفاً جهت تماشا: کلیک [نیاز به فیلترشکن]

مرا به یاد بیاور؛ غریبه نیست، منم.

دلم می‌خواهد به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و حتی نامم را نداند. نه کسی از گذشته‌ام چیزی بداند و نه مرا به یاد بیاورد. دوست دارم در شهر دور و غریبی خانه‌ای کوچک داشته باشم و تنها زندگی کنم. شاید برای همین باشد که همیشه محیط وبلاگ را دوست داشته‌ام. چون که می‌توانم دور از هر آشنای غریبه باشم، می‌توانم خودم باشم. از هر دری که دلم خواست حرف بزنم. از زندگی بگویم، از عشق، از روزهای خوبی که داشتیم، از پاییز و باران، از هر چه که دلم خواست. 

شاید کسانی که مرا می‌شناسند، مرا با گذشته و خاطراتم به یاد بیاورند، یا مثلاً با نامم. اما تو مرا جور دیگر به یاد بیاور. مرا با همه‌ی روزهایی که کنار هم نبودیم، با همه‌ی پاییزهایی که همدیگر را ندیدیم، مرا با شعر و باران و پرستوهای مهاجر به یاد بیاور. مگر آدم از زندگی‌اش چه می‌خواهد؛ چه می‌خواهد جز اینکه کسی او را دوست داشته باشد و جایی منتظرش باشد. 

 

*عنوان: مصرعی از حسین دهلوی

ولی من دوست دارم همیشه بیست سالم بمونه.

مثلاً روز تولدم است و مثلاً من باید خوشحال باشم. هر چند بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هنوز هم برای من مقدس است و بیش از هر روز دیگری از سال دوستش دارم، ولی آدم در زندگی‌اش گاهی به جایی می‌رسد که نسبت به همه چیز دچار یک بی‌حسی مطلق می‌شود. 

 این منِ بیست‌ویک ساله با خود بیست ساله‌ام خیلی فرق کرده‌ام. خیلی از چیزها در زندگی‌ام عوض شده. آدم‌ها عوض شده‌اند، کلمات عوض شده‌اند، افکارم، باورهایم، دلخواستنی‌ها و دوست‌داشتنی‌هایم، حتی نگاهم به دنیا عوض شده. چیزهایی که مقدس بوده‌اند، حالا برایم ناچیز و بی‌ارزش‌اند. چیزهایی که با همه‌ی وجود دوست داشته‌ام، حالا احساسم نسبت بهشان صد‌وهشتاد درجه تغییر کرده. خواه و ناخواه من هر لحظه غرق تغییرم. ولی حالا خود بیست‌ویک ساله‌ام را خیلی دوست دارم. حس می‌کنم در جای درستی ایستاده‌ام و راهی که در آن قدم برمی‌دارم برایم بسیار امیدبخش است. من به چیزهای خوب می‌اندیشم. به اینکه هنوز زنده‌ام و فرصت زندگی‌کردن دارم. به اینکه هنوز خیلی چیزها هست که نه دیده‌ام و نه تجربه کرده‌ام. چیزی از این جهان نمی‌دانم، فقط می‌دانم که خیلی اشتیاق زندگی‌کردن دارم. زندگی یک بیت شعر نیست که من هر جوری دلم خواست وزنش دهم و ردیفش کنم و قافیه برایش بسازم. گاهی باید با زندگی ساخت، باید کنار آمد با اتفاقاتی که مطابق میل ما نیستند. و این همه‌ی آن چیزی‌ست که من فهمیده‌ام.

یک "تولدت مبارک" شنیدن از دیگران هنوز هم مرا خوشحال می‌کند. اگر همین دل‌خوشی‌های کوچک نباشند، من به چه امیدی زنده بمانم؟ به سنت بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هر سال، تولدم مبارک.

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan