از بودن و نوشتن

برای این اقتصاد دستوری

مهم نیست که ارزش دلار شصت هزار تومان شده، مهم این است که اگر دویست هزار تومان هم بشود، هیچکس حق اعتراض ندارد. اصلاً چه معنی دارد یک نفر در مملکت اسلامی به قیمت دلار معترض باشد؟ دلار واحد پول آمریکاست، واحد پول بیگانگان و کفار است؛ پول آن‌ها به ما چه؟ چه کسی گفته حل مشکلات اقتصادی "تخصص" می‌خواهد که "این‌ها" ندارند، سواد می‌خواهد که "این‌ها" ندارند؟ هر که چنین چیزی به زبان آورده بگویید سریع اعدامش کنند. توهین به ارکان نظام، توهین به اسلام و جنگ با خداست؛ واقعاً نمی‌دانید!؟ در جمهوری اسلامی همه چیز با "آرمان" و "شعار" و "توهم" حل می‌شود. اگر حل نشد بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید. اگر باز هم حل نشد بدانید که این‌ها امتحان الهی‌ست. در همه‌ی این موارد هر گونه اعتراض جرم است و هر که معترض است، وابسته به ایران‌اینترنشنال و فلان و بیسار است. حرکت قطار پیشرفت را نمی‌بینید واقعاً؟ وای بر شما. قطار پیشرفت با سرعت در حال حرکت است و دشمن از پیشرفت ما می‌ترسد؛ حالا اینکه همه‌ی ما سوار این قطاریم و این قطار در حال سقوط به دره‌ی مرگ است، مگر اهمیتی دارد؟ هر که گفت اهمیت دارد، اغتشاش‌گر است و می‌خواهد بین ما تفرقه بیندازد.

در ادامه‌ی پست قبل؛

حالا می‌توانی به جای دیوارهای پوسیده‌ی زندان، هر صبح که از خواب بیدار می‌شوی به چشم‌هایش زل بزنی. اگر جای تو بودم دستش را می‌گرفتم و همین فردا صبح از این سرزمین نفرین‌شده فرار می‌کردم، از این زندانی که به وسعت ایران ساخته‌اند. زمانه روی خوشش را به شما نشان داده. زمانه دست از آزارتان برداشته‌ست. حرف‌های عاشقانه‌ای که قرار بود سال‌ها روی دیوارهای زندان برای هم بنویسید، حالا می‌توانید با لبی بسته به لب‌های همدیگر بگویید. اشک‌های فراق جای خود را به اشتیاق وصال داده‌اند. زندگی دوباره برایتان آغاز شده. انگاری برف زمستان رفته و نسیم بهار آمده. خبر آزادی‌تان را که شنیدم، ذوق کردم برایتان. گل از گلم شکفت. رسیدن دوباره‌ی دست‌هایتان به هم معجزه است. حالا هم را دارید و دیگر از جهان چه می‌خواهید؟ دوستتان دارم، چون که همدیگر را دوست دارید.

برای توی کوچه رقصیدن

فکر کن که در جوانی عاشق شوی. عاشق کسی که او هم تو را جنون‌وار دوست دارد. البته نه از این عاشق‌شدن‌ها که با یک نگاه آغاز می‌شود و با یک اتفاق فرو می‌ریزد و به سمت جدایی می‌رود؛ نه، از آن‌ها که دلت می‌خواهد همه‌ی زندگی‌ات را بدهی که او بخندد و تو تماشایش کنی. نازش را بکشی، غمش را بخوری و دوستش بداری. سرشار از ذوق و جنون باشی، وقتی کنار توست. دلواپس او باشی، وقتی کمی از تو دور می‌شود. فکر کن که یک روز دستش را بگیری و به وسط خیابان‌های تهران بروی. آدم‌های مختلف را که می‌بینی، به این می‌اندیشی که از بین میلیون‌ها آدمی که در حوالی توست، تو فقط عاشق یک نفر می‌شوی و حالا آن یک نفر کنار تو و دستش در دستان توست. و بعد زیرچشمی نگاهش کنی و از شوقِ تماشایش مثل دیوانه‌ها بخندی و محکم به آغوش بگیری‌اش. تمام خیابان‌های تهران را با هم قدم می‌زنید، به هم عشق می‌دهید و عشق می‌گیرید. غروب که می‌شود نزدیک میدان آزادی می‌رسید. به دور از هیاهوی شهر و شلوغی میدان و بوق‌های کرکننده‌ی ماشین‌ها، کنار او می‌رقصی، بوسه به لب‌هایش می‌زنی و بغلش می‌کنی... و فکر کن که چند روز بعد وقتی در خانه‌ات نشسته‌ای و روزنامه می‌خوانی، وارد خانه‌ات می‌شوند و با ضرب و شتم بازداشتتان می‌کنند. و بعد از چند ماه در دادگاه هر کدامتان را به جرمِ "تشویق به فساد و فحشا"، "بر هم زدن امنیت ملی" و "فعالیت تبلیغی علیه نظام" به ده سال حبس محکوم می‌کنند. تو و او را از هم جدا می‌کنند و به زندان‌هایی می‌برند که کیلومترها از هم فاصله دارد. این یعنی تمام روزها و سال‌هایی که می‌توانستید کنار هم باشید و عاشقانه زندگی کنید، حالا باید پشت میله‌ها و دور از هم باشید. چگونه می‌توانی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوی به جای دیدن چشم‌هایش، به دیوارهای پوسیده‌ی زندان نگاه کنی؟ چگونه می‌شود از این "جنایت" گریه‌ام نگیرد؟ لعنت به جبر و زمانه، لعنت به قوانین مسخره، لعنت به کشتن عشق و شادی. بمیرم برایت امیرمحمد، بمیرم برایت آستیاژ.

صرفاً جهت تماشا: کلیک [نیاز به فیلترشکن]

مرا به یاد بیاور؛ غریبه نیست، منم.

دلم می‌خواهد به جایی بروم که کسی مرا نشناسد و حتی نامم را نداند. نه کسی از گذشته‌ام چیزی بداند و نه مرا به یاد بیاورد. دوست دارم در شهر دور و غریبی خانه‌ای کوچک داشته باشم و تنها زندگی کنم. شاید برای همین باشد که همیشه محیط وبلاگ را دوست داشته‌ام. چون که می‌توانم دور از هر آشنای غریبه باشم، می‌توانم خودم باشم. از هر دری که دلم خواست حرف بزنم. از زندگی بگویم، از عشق، از روزهای خوبی که داشتیم، از پاییز و باران، از هر چه که دلم خواست. 

شاید کسانی که مرا می‌شناسند، مرا با گذشته و خاطراتم به یاد بیاورند، یا مثلاً با نامم. اما تو مرا جور دیگر به یاد بیاور. مرا با همه‌ی روزهایی که کنار هم نبودیم، با همه‌ی پاییزهایی که همدیگر را ندیدیم، مرا با شعر و باران و پرستوهای مهاجر به یاد بیاور. مگر آدم از زندگی‌اش چه می‌خواهد؛ چه می‌خواهد جز اینکه کسی او را دوست داشته باشد و جایی منتظرش باشد. 

 

*عنوان: مصرعی از حسین دهلوی

ولی من دوست دارم همیشه بیست سالم بمونه.

مثلاً روز تولدم است و مثلاً من باید خوشحال باشم. هر چند بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هنوز هم برای من مقدس است و بیش از هر روز دیگری از سال دوستش دارم، ولی آدم در زندگی‌اش گاهی به جایی می‌رسد که نسبت به همه چیز دچار یک بی‌حسی مطلق می‌شود. 

 این منِ بیست‌ویک ساله با خود بیست ساله‌ام خیلی فرق کرده‌ام. خیلی از چیزها در زندگی‌ام عوض شده. آدم‌ها عوض شده‌اند، کلمات عوض شده‌اند، افکارم، باورهایم، دلخواستنی‌ها و دوست‌داشتنی‌هایم، حتی نگاهم به دنیا عوض شده. چیزهایی که مقدس بوده‌اند، حالا برایم ناچیز و بی‌ارزش‌اند. چیزهایی که با همه‌ی وجود دوست داشته‌ام، حالا احساسم نسبت بهشان صد‌وهشتاد درجه تغییر کرده. خواه و ناخواه من هر لحظه غرق تغییرم. ولی حالا خود بیست‌ویک ساله‌ام را خیلی دوست دارم. حس می‌کنم در جای درستی ایستاده‌ام و راهی که در آن قدم برمی‌دارم برایم بسیار امیدبخش است. من به چیزهای خوب می‌اندیشم. به اینکه هنوز زنده‌ام و فرصت زندگی‌کردن دارم. به اینکه هنوز خیلی چیزها هست که نه دیده‌ام و نه تجربه کرده‌ام. چیزی از این جهان نمی‌دانم، فقط می‌دانم که خیلی اشتیاق زندگی‌کردن دارم. زندگی یک بیت شعر نیست که من هر جوری دلم خواست وزنش دهم و ردیفش کنم و قافیه برایش بسازم. گاهی باید با زندگی ساخت، باید کنار آمد با اتفاقاتی که مطابق میل ما نیستند. و این همه‌ی آن چیزی‌ست که من فهمیده‌ام.

یک "تولدت مبارک" شنیدن از دیگران هنوز هم مرا خوشحال می‌کند. اگر همین دل‌خوشی‌های کوچک نباشند، من به چه امیدی زنده بمانم؟ به سنت بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هر سال، تولدم مبارک.

سخت هراسیده‌ای، از دل یکرنگ ما.

ما خیلی با تو کنار آمدیم. ما خیلی کنار تو ایستادیم. ما خیلی صبور بودیم. خیلی با تو ساختیم و چیزی نگفتیم. گاه‌ کم‌کاری‌هایت را نادیده گرفتیم و با خودمان گفتیم "زمان بدهیم در آینده درست می‌شود". ما وارد آینده شدیم و هیج چیز نه تنها درست نشد بلکه رو به نابودی رفت. شما متخصص ساخت بحران از کارهای معمولی و کوچکید. راستش را بخواهید، اگر بخواهم با شما رک و شفاف حرف بزنم باید بگویم شما عرضه‌ی انجام هیچ کاری را ندارید. هر چه که هست و از آن دم می‌زنید دروغین و پوشالی‌ست. به مردان و زنان این سرزمین نگاه کنید، شما در مقابل صبوری چهل ساله‌ی ما چه کردید؟ هیچ. و حالا من معترضم، خیلی هم معترضم. انتظار که ندارید دلار چهل هزاری و سکه‌ی بیست میلیونی و پراید دویست میلیونی را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید درد و رنج مردم سرزمینم را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید ظلم و استبداد شما را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید نابودی و زوال پاره‌ی تنم ایران به دست شما -که دشمن‌ترین دشمن ایران هستید- را ببینم و سکوت کنم؟ حالا کمی به خودتان نگاه کنید. من یک جوانِ دانشجوی بیست‌ساله‌ام. شما جواب اعتراض من را چگونه دادید؟ اصلاً صدای من را شنیدید؟ یا مرا دشمن و اغتشاشگر و وابسته‌ی عربستان و آمریکا نامیدید؟ شما ما را خسته و مأیوس کردید. وادارمان کردید برای ذره‌ای زندگی در سرزمینمان بجنگیم. و حالا ما وسط میدان جنگیم و خوب می‌دانیم که هیچ چیز به روز اول برنخواهد گشت. هیج چیز شبیه قبل نخواهد شد. 

خون جوانان ما، می‌چکد از چنگ تو.

جمهوری اسلامی "شهروند" نمی‌خواهد، هشتاد و چند میلیون "برده"ی مطیع می‌خواهد. حتی همین تویی که امروز موافق پروپاقرص نظامی، اگر فردا ذره‌ای با یکی از فرمان‌های اربابت مخالفت کنی، به سرنوشت «محسن شکاری» دچار می‌شوی. ما در سرزمینی زندگی می‌کنیم که در آن گلوله‌های سرکوبگران و دیکتاتورها اندیشه‌ی آزادی‌خواهان را هدف گرفته است. تو نمی‌توانی مخالف آن‌ها فکر کنی، تو نمی‌توانی نظر متفاوتی داشته باشی. هر چه آن‌ها گفتند باید بپذیری، "چشم" و "بله قربان" بگویی و ساکت باشی. اینجا سرزمینی‌ست که در آن بستن خیابان حکم اعدام دارد. مجروح کردن یک بسیجیِ سرکوبگر و زخم‌هایی که حتی نیاز به بخیه هم نداشت، حکم اعدام دارد. اصلاً چه معنی دارد یک نفر برای بسیجی‌ها چاقو بکشد؟ از امروز بگویید هر کس به بسیجی‌ها چپ نگاه کرد، همان‌جا وسط خیابان با "رأفت اسلامی" اعدامش کنند.

با رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟

خیابان‌ها را به میدان جنگ تبدیل کرده‌اند. هر طرف را که نگاه می‌کنی، یک نفر اسلحه به دست گرفته و آماده‌ی کشتن توست. فقط کافی‌ست شعار بدهی، فقط کافی‌ست معترض باشی، ففط کافی‌ست با آن‌ها نباشی، آن وقت دیگر کشتن تو را جایز می‌دانند. تو را می‌کشند و فردا صبحش جنازه‌ات را تحویل خانواده‌ات می‌دهند و در جواب هم می‌گویند: "خودش خودکشی کرده"، "از پنجره پرت شده پایین"، "بیماری زمینه‌ای داشته"، تو بچگی سابقه‌ی سکته‌ی قلبی داشته"، "اصن خودش می‌خواسته بمیره، ما کمکش کردیم"! یک عمر برای ما از مظلومیت فلسطین و شرارت اسرائیل می‌گفتند، ولی حالا ما از فلسطینی‌ها مظلوم‌تر و این‌ها از اسرائیلی‌ها شرور‌تر و وحشی‌ترند. کجای دنیا با سرکوب و خفقان و استبداد مملکتی را اداره می‌کنند؟ 

برای این‌ها فرقی نمی‌کند مهسا امینی باشی یا نیکا شاکرمی، شروین حاجی‌پور باشی یا علی کریمی، مهرشاد شهیدی باشی یا پدر علم ژنتیک ایران، حسین رونقی باشی یا... اگر مخالف باشی، دشمن و آشوب‌گر و اغتشاش‌گر و فلان و بیسار خطابت می‌کنند و تو را وابسته رسانه‌های معاند می‌دانند. این همه آدم در ایران معترض و مخالف حکومت است و این‌ها همه را فریب‌خورده به حساب می‌آورند. کجای دنیا خودی‌ها را مردم خطاب می‌کنند و ناخودی‌ها را دشمن می‌نامند؟

نزدیک پنجاه روز است که زندگی نکرده‌ام، نزدیک پنجاه روز است که حال من بد است، چندین بار تا مرز سکته رفته‌ام و برگشته‌ام. این که هنوز زنده‌ام، معجزه است. چطور توانستم اینقدر ظلم ببینم و بند بند وجودم از هم گسسته نشود؟ واقعاً نمی‌دانم. هر روز در گوشه‌‌ای از سرزمینم مردم به چهلم جوان پرپر‌شده‌شان می‌نشینند. آخر مگر چقدر آدم کشته‌اید که هر روز چندین شهر از کشورم عزادار و مشکی‌پوش است؟ مگر چقدر شمشیرتان طاقت ریختن خون جوانان بی‌گناه را داشته؟ آها، یادم نبود، این‌ها که کشتید، همه اغتشاش‌گر بودند. آن گروه دیگر هم سناریوی کشته‌سازی رسانه‌های معاند است، مردم شهرهای مختلف هم به دلیل گرانی بنزین در آلمان معترض و عزادارند. من هم که فریب‌خورده‌ام و از سازمان جاسوسی آمریکا پول گرفته‌ام که بیایم فضا را متشنج کنم و مردم را به جان هم بیندازم. مملکت هم که گل‌و‌بلبل است و همه چی آرومهههه، من چقد خوشحالمممم، این چقد خوبه که...

ولی اینا همه‌ش کار دشمنه، من و تو هم اغتشاش‌گریم.

بیا با هم برویم وسط خیابان، به بقیه بپیوندیم و رویاهایمان را بلند فریاد بزنیم. بیا ثابت کنیم "زن، زندگی، آزادی" یک شعار کوچک برای تحقق یک رویای بزرگ است. برای آزادی سرزمین‌مان از دست آدم‌هایی که بویی از شرافت و انسانیت نبرده‌اند. برای تنفس یک زندگی معمولی، برای لذت استشمام هوای آزادی، برای خیلی چیزها. این روزها خیابان تنها میعادگاه روزهای خوب ماست. ما هیچوقت خیابان‌ها را با هم قدم نزدیم، حالا بیا در این خیابان‌های فرسوده، کنار هم و هم‌رویای هم باشیم. ما چه برنده‌ی این نبرد باشیم و چه بازنده، همین که کم نیاوردیم و کنار هم جنگیدیم، همین که در طرف درست تاریخ ایستاده‌ایم، پیروزیم. بگذار آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد فیلتر کنند. حالا دیگر تمام جهان صدایمان را شنیده. اصلاً بیایند آیفون تصویری خانه‌هایمان را هم فیلتر کنند.

 

صبح‌ها سر کلاس دور از هم می‌نشینیم. تو توجهت به استاد است و جزوه می‌نویسی و من نگاهم تمام‌مدت به توست و به جای چرندیات استاد، در دفترم تصویر تو را می‌کشم. من دوستت دارم و این حقیقتی‌ست که دیگر نمی‌توانم کتمانش کنم. بعد از کلاس جلوی دانشکده‌ی مهندسی می‌روم و به جمعیت انبوه دانشجویان می‌پیوندم. از همان ابتدا صدای بلند و رسای شعارها به گوش می‌رسد. "خیال نکن امروزه، قرار ما هر روزه"، "می‌جنگیم، می‌میریم، ایرانو پس می‌گیریم". شعارها را که می‌شنوم اشک در چشمانم جمع می‌شود، بغض می‌کنم و به خودم می‌بالم که در کنار چنین دانشجوهای شجاعی ایستاده‌ام. اطراف را می‌پایم و به دنبال تو می‌گردم. تو کجایی؟ کجا ایستاده‌ای؟ آها پیدایت کردم. مثل هر روز همراه دوستت میم می‌بینمت. با همان ظاهر ساده و معمولی روزهای قبل. تو شبیه هر باری، تو شبیه همیشه‌ای. جمعیت به راه می‌افتد و به سمت دانشکده‌های مختلف می‌رود. جلوی هر دانشکده تقریباً ده دقیقه‌ای توقف می‌کنند، شعار می‌دهند و بعد به راهشان ادامه می‌دهند. هر لحظه تو را در میان جمعیت گم می‌کنم و دوباره به دنبالت می‌گردم. خیلی در این شلوغی‌ها دلواپست می‌شوم. خیلی نگران توأم. نکند یکی از حراستی‌ها نزدیکت شود، نکند یکی از این بسیجی‌ها چپ نگاهت کند. نکند...  تا چشم کار می‌کند، دانشجو آمده. بیش از هزار نفر، شاید نزدیک دو هزار نفر. پای بر زمین می‌کوبیم و "ای ایران، ای مرز پرگهر" می‌خوانیم. در تمام طول مسیر دوربین دستم است و فیلمبرداری می‌کنم. یک نگاهم به دوربین است و یک نگاهم به تو. نزدیک ظهر که می‌شود به سمت سلف مرکزی می‌رویم. دوباره حراستی‌ها جلویمان را می‌گیرند و مانع مختلط‌شدن سلف می‌شوند، دوباره ما با آن‌ها درگیر می‌شویم و مثل روزهای قبل ما پیروز می‌شویم :) دیگر زورشان به ما نمی‌رسد، دیگر نمی‌توانند جلوی این همه دانشجوی متحد و شجاع ایستادگی کنند. ما دانشجوهای ترسوی دهه‌های قبل نیستیم. بعد از ناهار اعتراضات در محوطه‌ی دانشگاه ادامه دارد، شعارها تندتر می‌شود و صداها بلندتر. "امسال سال خونه، ......". حس وطن‌دوستی و میهن‌پرستی را می‌شود در تک‌تک بچه‌ها دید. ما عاشق سرزمینمان هستیم و برای آزادی‌اش هزاران بار جان می‌دهیم. نزدیک عصر که می‌شود، همه چیز رنگ آرامش به خود می‌گیرد. بچه‌ها برای فردا و روزهای بعد -همین جا و همین موقع- قرار می‌گذارند و بعد هم جمعیت پراکنده می‌شود. جلوی کتابخانه‌ی مرکزی، مکان جداشدن من و توست. تو به سمت خوابگاه دخترانه می‌روی و من به سمت خوابگاه خودمان. چگونه تا فردا ندیدنت را تحمل کنم؟ لعنت به دلتنگی، لعنت به فاصله‌ها. 

[برای روزهای ناآرام]

 دیگر دلیلی برای اینکه هر روز در آینه به خودم لبخند بزنم، ندارم. امیدهای زندگی‌ام کم شده و من معتقدم آدم وقتی که رویاهایش را فراموش کند، همان لحظه می‌میرد. حالا منی که مرده‌ام، چگونه زندگی‌ام را ادامه دهم، نمی‌دانم. همه چیز برایم بی‌معنی شده. تقریباً همه چیز. چنان کلاف سردرگمی صبح تا شب هی به این در و آن در می‌زنم و دنبال چیزی می‌گردم ولی آنچه که می‌خواهم پیدا نمی‌شود انگار. تابستان من نباید اینقدر آرام و بی‌هیاهو بگذرد. اصلاً نمی‌دانم این روزها را باید چگونه بگذرانم و چه چیزی می‌تواند حال مرا کمی بهتر کند. این دو بیت شعر روی زبانم است و هر لحظه زمزمه‌اش می‌کنم:  «من مرده‌ام و بغض دلم وا نمی‌شود / زحمت نکش که مرده مداوا نمی‌شود، هی غصه می‌خورم که چه تنها شدم ولی / این غصه‌ها که در دل من جا نمی‌شود.»

به جز کتابی که در دستم است و تا نیمه خوانده‌ام‌ آن را و میلم نمی‌کشد تمامش کنم، حوصله‌ی کار دیگری را ندارم. لطفاً یک نفر بیاید برای من کمی چای بریزد. شاید نوشیدن چای درمان من باشد. قول می‌دهم چای‌ام را که خوردم، بلند شوم گل‌های خانه را آب دهم. کمد کتاب‌هایم را مرتب کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. این خانه‌ی دلگیر و متروک دیگر دارد مرا افسرده می‌کند. فردا، عصر که شد، هوا که خنک‌ شد، باید از خانه بیرون بروم. قدم بزنم و به تماشای مردم شهر بنشینم. نمی‌دانم در گوشه و کنار شهر و در هیاهوی دنیا چه خبر است. خیلی وقت است که اخبار را دنبال نمی‌کنم و اگر هم خبری را بشنوم بی‌توجه از کنارش رد می‌شوم.

۱ ۲ ۳
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟
Designed By Erfan Powered by Bayan