از همان روز اول به دخترک احساس خاص و متفاوتی داشتم، او برایم دنیای دیگری بود. او دختر باران بود و از نژاد گلها، او برایم با همه فرق داشت. چشمانش دریا بود، موهایش موج، لبانش ساحل و گونههایش کویر بود، دخترک نقاشی زیبای خداست. او را با شهد گلها آفریدهاند، زادهی گلستان است و فرزندخواندهی زمستان.
همیشه گوشهی سمت چپ کلاس مینشست، به خاطر همین من هم جایی از کلاس مینشستم که بتوانم او را خوب ببینم. اما یک مصیبت داشتم، آن هم اینکه کسی نباید متوجه نگاهم به او میشد. گاهی اما دل را به دریا میزدم و نگاهم را به او میدوختم. نگاهش میکردم و از تماشاکردنش یک لحظه هم سیر نمیشدم. گاهی آنقدر حواسم پرت او میشد که دیگر یادم نبود سر کلاس درس نشستهام. جزوه که مینوشتم گاهی ناخودآگاه پایین دفترم نام او را مینوشتم و بعد سریع آن را خط میزدم که کسی نبیند.
دخترک آرام بود، کم حرف میزد. سرش در لاک خودش بود. به کلاس که میآمد نگاهی به سمت چپ کلاس میانداخت و بعد میرفت سر جایش مینشست، بدون اینکه با کسی حرف بزند. سر کلاس هم فقط مشغول جزوهنوشتن بود. کمتر سرش را از دفترش بلند میکرد. دو تا دوست صمیمی داشت، با آنها میآمد و با آنها میرفت، خیلی کم در دانشکده تنها بود. با دیگر بچههای کلاس هم خیلی صمیمی نبود.
راه که میرفت، قدمهای کوتاه و شمرده برمیداشت. گاهی در دانشکده که تنها میشدم او را تعقیب میکردم. همیشه چشمانم ناخودآگاه به دنبال او میگشت، او برایم قبلهی عالم بود. گاهی انگار به جز او چیز دیگری نمیدیدم. انگار به جز او آدم دیگری در دنیای من وجود نداشت. هر چه که میگذشت به او وابستهتر میشدم، به او دلبستهتر میشدم. آرامآرام بذر عشق او در قلب من جوانه میزد و شاخ و برگ میگرفت. به مرور احساس من به دخترک تبدیل به چیزی فراتر از عشق و چیزی فراتر از دوستداشتن شد. دخترک نقطهای از قلب مرا لمس کرده بود که تا آن لحظه هیچکس حتی نزدکش هم نشده بود. او در نزدیکترین حالت به من بود، او شبیه من بود. من هر بار خودم را در او میدیدم. انگار دخترک مرا در دنیای موازی دیگری زندگی میکرد. دخترک سبب شکوفایی خیلی از چیزها در من شد. مرا به خودم برگرداند، مرا به خود آرمانیام نزدیکتر کرد. من با او احساس بهتری نسبت به همه چیز داشتم. زندگی را زیباتر میدیدم. او تراپیست من بود، با او که حرف میزدم آرامش به سلولهای تنم تزریق میشد.
گاهی دلم برای او بدجور تنگ میشد، در خوابگاه گوشهای مینشستم و حجم زیادی از غم درونم را فرا میگرفت. بدون دخترک نمیتوانستم، من دیگر حتی تاب یک لحظه بدون او را نداشتم.
- جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳