فروردین 1401:
بهمن و اسفند گذشت، به تعطیلات نوروز رسیدیم. بعد از تعطیلات خبرهای ضد و نقیضی مبنی بر حضوریشدن کلاسها میآمد. در نهایت خبر رسمی آمد که کلاسها حضوری شدهاند. من خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگر سر کلاسهای مجازی نمیروم و میتوانم سر کلاس درس بنشینم. حالا باید از شهر خودمان به اهواز میرفتم تا تجربهی زندگی جدیدی را بچشم. زندگی در خوابگاه، زندگی دانشجویی، من عاشق تجربههای جدیدم. عاشق رفتن به شهرهای تازهام، عاشق زندگی کنار آدمهایی هستم که تا پیش از آن مرا نمیشناختند. همه چیز سریعتر از چیزی که فکر میکردم سپری شد، در چشم به هم زدنی سر کلاس درس نشسته بودم و جزوه مینوشتم.
در سامانه ساعت هر دو سکشن "آزمایشگاه شیمی عمومی"مان یکی بود، بچهها این موضوع را با استاد در میان گذاشتند و استاد هم به سکشن ما گفته بود زمان دیگری را به او بگوییم تا آزمایشگاه تشکیل شود. دخترک که از قضا در سکشن من قرار داشت، در گروه، من و چند نفر دیگر را تگ کرده بود و پرسیده بود که فلان ساعت از فلان روز برنامهمان آزاد است که آزمایشگاه در آن زمان تشکیل شود یا نه. در آن لحظه پیامش را دیدم ولی پاسخی ندادم، کمی بعد با لحن جدیتری به من گفت "چرا چیزی نمیگی، زیرلفظی میخوای که حرف بزنی؟". به پیام دخترک خیلی خندیدم. با لبخند به سوالش جواب دادم و او زمانی که تعیین کرده بودیم را به استاد اطلاع داد. من تا حالا دخترک را ندیده بودم، یعنی هنوز بچههای کلاس را نمیشناختم که بخواهم از هم تشخیصشان هم بدهم. قبل از یکی از کلاسهای همان هفته که در کلاس نشسته بودم، دختری ناگهان جلویم سبز شد و گفت که آزمایشگاه در همان ساعت تعیینشده برگزار میشود، آن دختر از کنار من گذشت و درست پشت سر من نشست. احساسم به من میگفت که این دختر همان دخترک بود. او را خوب ندیدم، ماسک به صورتش داشت، در لحظهای آمد و لحظهای بعد ناپدید شد. من روزهای زیادی جملهی بیوی او روی لبم زمزمه میشد. "من اهل دوستداشتنم، تو اهل کجایی؟".
صبح روز بعد به سمت دانشکده میرفتم، مسیر خوابگاه تا دانشکدهمان پیاده حدود نیمساعت راه بود، اگر میخواستم منتظر اتوبوسهای دانشگاه بمانم نهایت پنج دقیقه زودتر میرسیدم، برای همین عادت کرده بودم که هر روز پیاده بروم. این را هم در پرانتز بگویم که دانشگاهمان از لحاظ وسعت یکی از بزرگترین دانشگاههای ایران است، یادم هست دفعهی اولی که از دانشکده به سمت خوابگاه میرفتم، چند بار در راه گم شدم تا بالاخره به مقصد رسیدم. کمی بعد به آزمایشگاه شیمی عمومی رسیدم، روپوش و دستکش پوشیدم، کاغذ و خودکار درآوردم و گوشهای از آزمایشگاه نشستم تا استاد بیاید. استاد که آمد همان ابتدا گفت که باید به گروههای دونفره تقسیم شوید. دوازده نفر بودیم و قاعدتاً شش گروه میشدیم. استاد اسم بچهها را میخواند و از آنها میپرسید با چه کسی میخواهی همگروه شوی. پنج گروه تکمیل شد، دو نفر ماندند، من و دخترک! بر حسب اتفاق همگروه شدیم. در تمام مدتی که در آزمایشگاه بودیم، حرکاتش را زیر نظر داشتم، او سریع و فرز بود و خیلی هم حرف نمیزد، تن صدایش آرام و لحن صدایش متفاوت و خاص بود. ما نزدیک یک ساعت درگیر آزمایش بودیم، در حالی که بعید میدانم بیش از چند کلمه با هم حرف زده باشیم.
انتهای جلسه استاد گفت که دادههایتان را روی کاغذی نوشته و به مسئول آزمایشگاه تحویل دهید. دخترک از دفترچهاش کاغذی جدا کرد و به من داد که بنویسم، ولی من به او گفتم که خودش بنویسد. حقیقتش در آن لحظه اسم کامل او را به یاد نداشتم، چون باید اسمهایمان را پای برگه مینوشتم، خودش نوشت و آن برگه را تحویل مسئول آزمایشگاه دادیم. کمی بعد وسایلم را جمع کردم و داشتم از آزمایشگاه خارج میشدم که دخترک باعجله به سمتم آمد. دادهها دست من بود و ما باید در محاسبات گزارشکارمان از آن دادهها استفاده میکردیم، دخترک از من دادهها را میخواست. به او گفتم که برایش میفرستم. میتوانستم در آن لحظه کاغذ دادهها را به او بدهم که عکس بگیرد ولی ترجیح دادم به این شیوه سر صحبت را با او در فضای مجازی باز کنم.
- پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳