از بودن و نوشتن

سخت هراسیده‌ای، از دل یکرنگ ما.

ما خیلی با تو کنار آمدیم. ما خیلی کنار تو ایستادیم. ما خیلی صبور بودیم. خیلی با تو ساختیم و چیزی نگفتیم. گاه‌ کم‌کاری‌هایت را نادیده گرفتیم و با خودمان گفتیم "زمان بدهیم در آینده درست می‌شود". ما وارد آینده شدیم و هیج چیز نه تنها درست نشد بلکه رو به نابودی رفت. شما متخصص ساخت بحران از کارهای معمولی و کوچکید. راستش را بخواهید، اگر بخواهم با شما رک و شفاف حرف بزنم باید بگویم شما عرضه‌ی انجام هیچ کاری را ندارید. هر چه که هست و از آن دم می‌زنید دروغین و پوشالی‌ست. به مردان و زنان این سرزمین نگاه کنید، شما در مقابل صبوری چهل ساله‌ی ما چه کردید؟ هیچ. و حالا من معترضم، خیلی هم معترضم. انتظار که ندارید دلار چهل هزاری و سکه‌ی بیست میلیونی و پراید دویست میلیونی را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید درد و رنج مردم سرزمینم را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید ظلم و استبداد شما را ببینم و سکوت کنم؟ انتظار که ندارید نابودی و زوال پاره‌ی تنم ایران به دست شما -که دشمن‌ترین دشمن ایران هستید- را ببینم و سکوت کنم؟ حالا کمی به خودتان نگاه کنید. من یک جوانِ دانشجوی بیست‌ساله‌ام. شما جواب اعتراض من را چگونه دادید؟ اصلاً صدای من را شنیدید؟ یا مرا دشمن و اغتشاشگر و وابسته‌ی عربستان و آمریکا نامیدید؟ شما ما را خسته و مأیوس کردید. وادارمان کردید برای ذره‌ای زندگی در سرزمینمان بجنگیم. و حالا ما وسط میدان جنگیم و خوب می‌دانیم که هیچ چیز به روز اول برنخواهد گشت. هیج چیز شبیه قبل نخواهد شد. 

خون جوانان ما، می‌چکد از چنگ تو.

جمهوری اسلامی "شهروند" نمی‌خواهد، هشتاد و چند میلیون "برده"ی مطیع می‌خواهد. حتی همین تویی که امروز موافق پروپاقرص نظامی، اگر فردا ذره‌ای با یکی از فرمان‌های اربابت مخالفت کنی، به سرنوشت «محسن شکاری» دچار می‌شوی. ما در سرزمینی زندگی می‌کنیم که در آن گلوله‌های سرکوبگران و دیکتاتورها اندیشه‌ی آزادی‌خواهان را هدف گرفته است. تو نمی‌توانی مخالف آن‌ها فکر کنی، تو نمی‌توانی نظر متفاوتی داشته باشی. هر چه آن‌ها گفتند باید بپذیری، "چشم" و "بله قربان" بگویی و ساکت باشی. اینجا سرزمینی‌ست که در آن بستن خیابان حکم اعدام دارد. مجروح کردن یک بسیجیِ سرکوبگر و زخم‌هایی که حتی نیاز به بخیه هم نداشت، حکم اعدام دارد. اصلاً چه معنی دارد یک نفر برای بسیجی‌ها چاقو بکشد؟ از امروز بگویید هر کس به بسیجی‌ها چپ نگاه کرد، همان‌جا وسط خیابان با "رأفت اسلامی" اعدامش کنند.

با رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟

خیابان‌ها را به میدان جنگ تبدیل کرده‌اند. هر طرف را که نگاه می‌کنی، یک نفر اسلحه به دست گرفته و آماده‌ی کشتن توست. فقط کافی‌ست شعار بدهی، فقط کافی‌ست معترض باشی، ففط کافی‌ست با آن‌ها نباشی، آن وقت دیگر کشتن تو را جایز می‌دانند. تو را می‌کشند و فردا صبحش جنازه‌ات را تحویل خانواده‌ات می‌دهند و در جواب هم می‌گویند: "خودش خودکشی کرده"، "از پنجره پرت شده پایین"، "بیماری زمینه‌ای داشته"، تو بچگی سابقه‌ی سکته‌ی قلبی داشته"، "اصن خودش می‌خواسته بمیره، ما کمکش کردیم"! یک عمر برای ما از مظلومیت فلسطین و شرارت اسرائیل می‌گفتند، ولی حالا ما از فلسطینی‌ها مظلوم‌تر و این‌ها از اسرائیلی‌ها شرور‌تر و وحشی‌ترند. کجای دنیا با سرکوب و خفقان و استبداد مملکتی را اداره می‌کنند؟ 

برای این‌ها فرقی نمی‌کند مهسا امینی باشی یا نیکا شاکرمی، شروین حاجی‌پور باشی یا علی کریمی، مهرشاد شهیدی باشی یا پدر علم ژنتیک ایران، حسین رونقی باشی یا... اگر مخالف باشی، دشمن و آشوب‌گر و اغتشاش‌گر و فلان و بیسار خطابت می‌کنند و تو را وابسته رسانه‌های معاند می‌دانند. این همه آدم در ایران معترض و مخالف حکومت است و این‌ها همه را فریب‌خورده به حساب می‌آورند. کجای دنیا خودی‌ها را مردم خطاب می‌کنند و ناخودی‌ها را دشمن می‌نامند؟

نزدیک پنجاه روز است که زندگی نکرده‌ام، نزدیک پنجاه روز است که حال من بد است، چندین بار تا مرز سکته رفته‌ام و برگشته‌ام. این که هنوز زنده‌ام، معجزه است. چطور توانستم اینقدر ظلم ببینم و بند بند وجودم از هم گسسته نشود؟ واقعاً نمی‌دانم. هر روز در گوشه‌‌ای از سرزمینم مردم به چهلم جوان پرپر‌شده‌شان می‌نشینند. آخر مگر چقدر آدم کشته‌اید که هر روز چندین شهر از کشورم عزادار و مشکی‌پوش است؟ مگر چقدر شمشیرتان طاقت ریختن خون جوانان بی‌گناه را داشته؟ آها، یادم نبود، این‌ها که کشتید، همه اغتشاش‌گر بودند. آن گروه دیگر هم سناریوی کشته‌سازی رسانه‌های معاند است، مردم شهرهای مختلف هم به دلیل گرانی بنزین در آلمان معترض و عزادارند. من هم که فریب‌خورده‌ام و از سازمان جاسوسی آمریکا پول گرفته‌ام که بیایم فضا را متشنج کنم و مردم را به جان هم بیندازم. مملکت هم که گل‌و‌بلبل است و همه چی آرومهههه، من چقد خوشحالمممم، این چقد خوبه که...

ولی اینا همه‌ش کار دشمنه، من و تو هم اغتشاش‌گریم.

بیا با هم برویم وسط خیابان، به بقیه بپیوندیم و رویاهایمان را بلند فریاد بزنیم. بیا ثابت کنیم "زن، زندگی، آزادی" یک شعار کوچک برای تحقق یک رویای بزرگ است. برای آزادی سرزمین‌مان از دست آدم‌هایی که بویی از شرافت و انسانیت نبرده‌اند. برای تنفس یک زندگی معمولی، برای لذت استشمام هوای آزادی، برای خیلی چیزها. این روزها خیابان تنها میعادگاه روزهای خوب ماست. ما هیچوقت خیابان‌ها را با هم قدم نزدیم، حالا بیا در این خیابان‌های فرسوده، کنار هم و هم‌رویای هم باشیم. ما چه برنده‌ی این نبرد باشیم و چه بازنده، همین که کم نیاوردیم و کنار هم جنگیدیم، همین که در طرف درست تاریخ ایستاده‌ایم، پیروزیم. بگذار آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد فیلتر کنند. حالا دیگر تمام جهان صدایمان را شنیده. اصلاً بیایند آیفون تصویری خانه‌هایمان را هم فیلتر کنند.

 

صبح‌ها سر کلاس دور از هم می‌نشینیم. تو توجهت به استاد است و جزوه می‌نویسی و من نگاهم تمام‌مدت به توست و به جای چرندیات استاد، در دفترم تصویر تو را می‌کشم. من دوستت دارم و این حقیقتی‌ست که دیگر نمی‌توانم کتمانش کنم. بعد از کلاس جلوی دانشکده‌ی مهندسی می‌روم و به جمعیت انبوه دانشجویان می‌پیوندم. از همان ابتدا صدای بلند و رسای شعارها به گوش می‌رسد. "خیال نکن امروزه، قرار ما هر روزه"، "می‌جنگیم، می‌میریم، ایرانو پس می‌گیریم". شعارها را که می‌شنوم اشک در چشمانم جمع می‌شود، بغض می‌کنم و به خودم می‌بالم که در کنار چنین دانشجوهای شجاعی ایستاده‌ام. اطراف را می‌پایم و به دنبال تو می‌گردم. تو کجایی؟ کجا ایستاده‌ای؟ آها پیدایت کردم. مثل هر روز همراه دوستت میم می‌بینمت. با همان ظاهر ساده و معمولی روزهای قبل. تو شبیه هر باری، تو شبیه همیشه‌ای. جمعیت به راه می‌افتد و به سمت دانشکده‌های مختلف می‌رود. جلوی هر دانشکده تقریباً ده دقیقه‌ای توقف می‌کنند، شعار می‌دهند و بعد به راهشان ادامه می‌دهند. هر لحظه تو را در میان جمعیت گم می‌کنم و دوباره به دنبالت می‌گردم. خیلی در این شلوغی‌ها دلواپست می‌شوم. خیلی نگران توأم. نکند یکی از حراستی‌ها نزدیکت شود، نکند یکی از این بسیجی‌ها چپ نگاهت کند. نکند...  تا چشم کار می‌کند، دانشجو آمده. بیش از هزار نفر، شاید نزدیک دو هزار نفر. پای بر زمین می‌کوبیم و "ای ایران، ای مرز پرگهر" می‌خوانیم. در تمام طول مسیر دوربین دستم است و فیلمبرداری می‌کنم. یک نگاهم به دوربین است و یک نگاهم به تو. نزدیک ظهر که می‌شود به سمت سلف مرکزی می‌رویم. دوباره حراستی‌ها جلویمان را می‌گیرند و مانع مختلط‌شدن سلف می‌شوند، دوباره ما با آن‌ها درگیر می‌شویم و مثل روزهای قبل ما پیروز می‌شویم :) دیگر زورشان به ما نمی‌رسد، دیگر نمی‌توانند جلوی این همه دانشجوی متحد و شجاع ایستادگی کنند. ما دانشجوهای ترسوی دهه‌های قبل نیستیم. بعد از ناهار اعتراضات در محوطه‌ی دانشگاه ادامه دارد، شعارها تندتر می‌شود و صداها بلندتر. "امسال سال خونه، ......". حس وطن‌دوستی و میهن‌پرستی را می‌شود در تک‌تک بچه‌ها دید. ما عاشق سرزمینمان هستیم و برای آزادی‌اش هزاران بار جان می‌دهیم. نزدیک عصر که می‌شود، همه چیز رنگ آرامش به خود می‌گیرد. بچه‌ها برای فردا و روزهای بعد -همین جا و همین موقع- قرار می‌گذارند و بعد هم جمعیت پراکنده می‌شود. جلوی کتابخانه‌ی مرکزی، مکان جداشدن من و توست. تو به سمت خوابگاه دخترانه می‌روی و من به سمت خوابگاه خودمان. چگونه تا فردا ندیدنت را تحمل کنم؟ لعنت به دلتنگی، لعنت به فاصله‌ها. 

[برای روزهای ناآرام]

 دیگر دلیلی برای اینکه هر روز در آینه به خودم لبخند بزنم، ندارم. امیدهای زندگی‌ام کم شده و من معتقدم آدم وقتی که رویاهایش را فراموش کند، همان لحظه می‌میرد. حالا منی که مرده‌ام، چگونه زندگی‌ام را ادامه دهم، نمی‌دانم. همه چیز برایم بی‌معنی شده. تقریباً همه چیز. چنان کلاف سردرگمی صبح تا شب هی به این در و آن در می‌زنم و دنبال چیزی می‌گردم ولی آنچه که می‌خواهم پیدا نمی‌شود انگار. تابستان من نباید اینقدر آرام و بی‌هیاهو بگذرد. اصلاً نمی‌دانم این روزها را باید چگونه بگذرانم و چه چیزی می‌تواند حال مرا کمی بهتر کند. این دو بیت شعر روی زبانم است و هر لحظه زمزمه‌اش می‌کنم:  «من مرده‌ام و بغض دلم وا نمی‌شود / زحمت نکش که مرده مداوا نمی‌شود، هی غصه می‌خورم که چه تنها شدم ولی / این غصه‌ها که در دل من جا نمی‌شود.»

به جز کتابی که در دستم است و تا نیمه خوانده‌ام‌ آن را و میلم نمی‌کشد تمامش کنم، حوصله‌ی کار دیگری را ندارم. لطفاً یک نفر بیاید برای من کمی چای بریزد. شاید نوشیدن چای درمان من باشد. قول می‌دهم چای‌ام را که خوردم، بلند شوم گل‌های خانه را آب دهم. کمد کتاب‌هایم را مرتب کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. این خانه‌ی دلگیر و متروک دیگر دارد مرا افسرده می‌کند. فردا، عصر که شد، هوا که خنک‌ شد، باید از خانه بیرون بروم. قدم بزنم و به تماشای مردم شهر بنشینم. نمی‌دانم در گوشه و کنار شهر و در هیاهوی دنیا چه خبر است. خیلی وقت است که اخبار را دنبال نمی‌کنم و اگر هم خبری را بشنوم بی‌توجه از کنارش رد می‌شوم.

•••

این روزها از من چیزی نپرسید و چیزی نخواهید. نه سر صحبت را با من باز کنید و نه منتظر دیدارم بمانید. نه سمتم بیاید و نه سراغی از من بگیرید. من خودم را یادم رفته. خودم را گم کرده‌ام. از کسی که دیگر خودش نیست، از این منی که دیگر من نیست، چه انتظاری دارید؟ 

این شاخه‌گل سرخو به دستت برسونم؟

ولی این اصلاً رسم خوبی نیست که من هر وقت دلم از تمام دنیا و آدم‌هایش می‌گیرد، فیلَم یاد هندوستان می‌کند و به خاطر می‌آورم که در گوشه‌ای از جهان وبلاگ کوچکی دارم که مال من است. می‌آیم اینجا آسمان ریسمان می‌بافم، سفره‌ی دلم را برایتان وا می‌کنم و بساط دردودلم را می‌ریزم وسط وبلاگ. و شما هم چه آدم‌های ساده‌ای هستید که نه تنها حرف‌های مرا باور می‌کنید، بلکه گاهی با من هم‌ذات‌پنداری هم می‌کنید. واقعاً عجیبید!

سلام! حالتان چطور است؟ با اینکه اصلاً آدم خوش‌و‌بش کنی نیستم و در اکثر اوقات حتی حوصله‌ی جواب‌دادن به سلام بقیه را هم ندارم، اما این دفعه دلم خواست حالتان را بپرسم، ایرادش کجاست؟ حالا حالتان خوب است یا نه؟ من که خوبم. خوبِ خوب. فقط کمی غمگینم. کمی خسته، کمی ملال و کمی هم زیادی دلتنگم. البته این‌ها دیگر برای من عادی‌ست. انگار سال‌هاست که عادت کرده‌ام به دلتنگی و ملا‌ل‌بودن و خستگی. دیگر چه بگویم برایتان؟ آها. با این که دیر است ولی سال نوی‌تان مبارک. قرن نوی‌تان هم مبارک. به من عیدی نمی‌دهید؟ امسال کسی به من عیدی نداده و همه می‌گفتند تو دیگر مرد شده‌ای! من نخواهم «مرد» شوم و بخواهم همیشه بچه بمانم، باید که را ببینم؟ نمی‌دانم. البته از برادرم عیدی گرفتم، آن هم به زور. می‌خواستم از خواهرم هم عیدی بگیرم، باز هم به زور! اما او ایستادگی کرد و زیر بار فشارهای همه‌جانبه‌ی من نرفت.

قشنگ معلوم است چیزی ندارم برای گفتن و همین جوری دارم متن را کش می‌دهم، بلکه به جای خوبی رسانده و بعد هم تمامش کنم؟ راستش نوشتن یادم رفته. اصلاً نمی‌دانم قبل‌ترها چگونه پست می‌نوشتم. تا خودم باشم دیگر مدت طولانی از وبلاگ فاصله نگیرم. و اگر هم گرفتم دیگر فیلَم یاد هندوستان نکند و این طرف‌ها پیدایم نشود. «حالتان چطور است» را پرسیدم؟ سلام کردم؟ :| دیگر چه خبر؟

این پست اصلاً یهویی نیست.

چطور است حال پرنده‌ای که بال‌هایش شکسته، گوشه‌ی قفس افتاده و شوق به پرواز دارد؟ هم‌قفسش او را رها کرده و رفته، تنهای تنها شده. دلتنگ است و بی‌قراری امانش نمی‌دهد. بالش خونین است و از درد به خود می‌پیچد. همه‌ چیز به سرعت از جلوی چشم‌هایش گذشته و حالا او مانده و یک دنیا غم. دلش می‌خواهد دوباره همه چیز مثل قبل شود. دوباره بال بگشاید و پرواز کند. دوباره آسمان را مقصد بی‌انتهای سفرهای بی‌شمار خود بداند. دلش می‌خواهد دوباره کنار هم‌قفس و محبوبش باشد. از پشت میله‌ها جهان را به نظاره می‌نشیند و با خودش می‌اندیشد یعنی می‌رسد روزی که دوباره بتوانم به پرواز درآیم؟ پرنده‌ی بیچاره؛ چه سرنوشت غم‌انگیزی! چطور است حال سربازی که تنها بازمانده‌ی یک جنگ طولانی‌ست. سربازی که نمی‌داند باید شادمان باشد از اینکه در جنگ پیروز شده‌اند یا مغموم از اینکه این همه آدم بی‌جهت مرده‌اند. با خودش می‌گوید که ای کاش من هم کنار همرزمانم مرده بودم، به راستی این همه جنگیدیم که چه اتّفاقی بیفتد؟ امّا حالا باید به سرزمینش برگردد و نوید پیروزی‌شان در جنگ را بدهد. سرباز بیچاره، چه سرنوشت غم‌انگیزی! چطور است حال صیّادی که در جنگل در یکی از تورهای خودش افتاده؟ فریاد می‌زند و شیون می‌کند که شاید کسی بیاید و او را از آن بالا پایین بکشد و از تور بیرون بیاورد. امّا هر چه که هوار می‌کشد انگار هیچکسی آن نزدیکی‌ها نیست که به کمکش بیاید و ناجی او باشد. صیّاد بیچاره؛ چه سرنوشت غم‌انگیزی! 

می‌پرسی حال خودم چطور است؟ من که سال‌هاست سرنوشتم غم‌انگیز است. من که سال‌هاست گرفته و بی‌رمقم. من که سال‌هاست عزلت گزین کرده‌ام و به دنبال خودم می‌گردم. من پرنده‌ای‌ام که هرگز هم‌قفسی نداشته، سربازی‌ام که در جنگ اسیر شده، صیّادی‌ام که حتی حوصله‌ی تور پهن کردن در جنگل را نداشته‌. چطور از حال خودم برایت بگویم که باورت بشود؟ بی‌رغبت و مأیوسم. رهایم کن. فقط رهایم کن و بگذار در تنهایی خود بمانم. و اگر یک روز صبح آمدی و دیدی که مرده‌ام، بدون اینکه اشکی بریزی، بدون اینکه گریه کنی، بدون اینکه ذرّه‌ای ناراحت باشی، بی‌تأمل از کنارم بگذر و بدان که من آرام جان داده‌ام.

ولی من دوست دارم همیشه نوزده سالم بمونه.

به گمانم به اندازه‌ی همه‌ی روزهایی که دوست داشتم بزرگ شوم و از عالم بچّگی رهایی یابم، به همان اندازه هم پیرتر شده‌ام. هر چند که موهایم هنوز سفید نشده‌اند. هر چند چین به پیشانی‌ام نیفتاده، عصا به دست ندارم و فراموشی هم نگرفته‌ام. تازه بچّه‌هایم مرا به خانه‌ی سالمندان نگذاشته‌اند و ترکم نکرده‌اند. ولی خب پیرشدن که به سفیدشدن موها و چینِ پیشانی و عصا به دست داشتن و خانه‌ی سالمندان نیست، هست؟ من ابعاد روحم پیر شده، زاویه‌های احساسم، نقطه به نقطه‌ی وجودم، مساحت زندگی‌ام، غم‌ها و غصّه‌ها و حسرت‌ها و آرزوهایم پیر شده‌اند. با همه‌ی این‌ها ولی من معتقدم آدم می‌تواند بزرگ شود گر چه هنوز هم بچّه بماند. می‌تواند قد بکشد، پا به دنیای آدم‌بزرگ‌ها بگذارد، گر چه هنوز هم در دنیای بچّگی بماند. مثلاً من خودم را همیشه همان پسربچّه‌ی ده ساله می‌دانم که در گلستانی سرسبز و زیبا رها شده است. این طرف و آن طرف می‌دود، بالا و پایین می‌پرد، بازی می‌کند، و بعد خسته می‌شود، می‌آید و زیر سایه‌ی درختی می‌نشیند و به اطرافش زل می‌زند، طبیعت را می‌بیند، گل‌ها را، چشمه را، آسمان را، ابرها را. و به این می‌اندیشد که زندگی هنوز هم زیبا و هنوز هم جاری‌ست و هر قدر هم که آسمان تیره‌تر شود ولی هنوز هم موسیقی زندگی از همین گوشه و کناره‌ها، از لابه‌لای گل‌بوته‌ها به گوش می‌رسد. 

دنیای آدم‌بزرگ‌ها برایم دنیای پیچیده و غریبی است. و حالا من خودم را در این دنیا می‌بینم. دنیایی که با آن آشنایی ندارم و نمی‌دانم با چه اتّفاقاتی قرار است در آن روبه‌رو شوم. دیگر بیست سالم شده. بیست سال سن کمی نیست. اکنون دیگر تجربه‌ی بیست سال زندگی روی این سیّاره و کنار این آدم‌ها را دارم. حالا دیگر گذشته را از یاد برده‌ام و دلخوشم به آینده. یادم هست سوّم دبستان که بودم، مسئولی از اداره‌ی آموزش و پرورش شهر آمده بود که اوضاع آموزش کلاس‌های مختلف مدرسه‌مان را جویا شود و به تک‌تک کلاس‌ها سر می‌زد. زنگ چهارم سرزده به کلاس ما آمد، بعد از خوش‌و‌بش و احوال‌پرسی، سؤالی پای تخته نوشت و گفت ببینم چه کسی می‌تواند این مسئله را حل کند. سؤال سختی بود و ظاهراً حل‌نشدنی. در میان سکوت عجیب کلاس، من داوطلب شدم و پای تخته رفتم و سوال را حل کردم. آقای مسئول با کلّی تعجّب گفت: «آفرین پسر! این سوال مال سال بالایی‌های شما بود. فکر نمی‌کردم کسی از این کلاس بتواند آن را حل کند ولی تو توانستی.» و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «روی پیشانی‌ات آفتاب روشنی را می‌بینم، آفتابی که نشان‌دهنده‌ی آینده‌ی درخشان توست.» حالا سال‌ها از آن روزها گذشته، ولی من هنوز هم به آن روز و به آن ماجرا و به آن آقای مسئول و به حرفش فکر می‌کنم. این خاطره جزو معدود خاطراتی است که از گذشته‌ی تیره و تارم به یادم مانده. فقط نمی‌دانم آن آینده‌ی درخشانی که آن مرد از آن حرف می‌زد دقیقاً کجای زندگی من است؟

یادم نمی‌آید که در ده سالگی برای خودِ بیست ساله‌ام چه چیزهایی را متصوّر بوده‌ام. اصلاً یادم نمی‌آید. ولی مطمئنم که به هیچکدام از چیزهایی که آن موقع در ذهنم پرورش داده بودم و بذرشان را ریخته بودم و رویایشان را داشتم، نرسیدم. امّا حالا دیگر آموخته‌ام که زندگی همین آرزوداشتن‌ها و نرسیدن‌هاست. راستش من همیشه حسرت‌ها را بیشتر از رویاهایم دوست دارم. حسرت‌ها به یادم می‌آورند که چیزی را با تمام وجود خواسته‌ام، دوست داشته‌ام ولی نشد، به آن نرسیده‌ام. رویاها چه؟ آن‌ها فقط می‌توانند مرا نسبت به آینده امیدوار نگه دارند. فقط همین. نمی‌دانم ده سال بعد، بیست سال بعد کجایم و چه کار می‌کنم. فقط امیدوارم آن روزها مثل همیشه، مثل قبل، خودم را و این سیّاره‌ی خاکی را دوست داشته باشم و به این چند پاره شعر قیصر جان امین‌پور پابند باشم: «دوست داری بی‌محابا مهربان باشی، تازه می‌فهمی مهربان‌بودن چه آسان است، با تمام چیزها، از سنگ تا انسان.»

به سنت بیست‌و‌چهارم دی‌ماه هرسال، تولّدم مبارک ^_^

مرا چه به دل‌بستن؟

آدم‌ها برای نماندن می‌آیند. برای مدّت کوتاهی بودن و بعد هم رفتن. انگار واژه‌ی «ماندن» در لغت‌نامه‌ی زندگی‌شان معنا نشده و اصلاً بلد نیستند که چگونه باید بمانند. وقتی که می‌آیند، یک سر دارند و هزار سودا، هزار سودا برای رفتن. پرستوهایی هستند که وقت و بی‌وقت کوچ می‌کنند، هر زمانی که دلشان بخواهد و عشقشان بکشد. بهار و زمستان هم برایشان تفاوت چندانی ندارد. و ای کاش فقط بحثمان رفتن و نماندن بود. ما را عجیب وابسته‌ی خودشان می‌کنند و بعد هم که قشنگ دل بستیم به آن‌ها، بی‌رحمانه آشیانه را ترک می‌کنند و می‌روند. و نمی‌دانند که در نبودشان چقدر دلتنگ و بی‌قرار می‌شویم. چقدر تنها، چقدر تنها. اصلاً هم برایشان مهم نیست که ما قبل از آن‌ها کوه آهن بوده‌ایم و حالا جنون‌وار دوستدارشان هستیم.

زمانه به من یاد داده، اگر آدمی به زندگی‌ام آمد و من دوستش داشتم و بعد هم نرفت، باید به صداقتش شک کنم. به اینکه حقیقی‌ست. به اینکه واقعاً وجود دارد و واقعاً می‌خواهد بماند. زندگی قانون ندارد و نمی‌شود از کسی به جرم «نماندن» شکایت کرد. خیلی هم نمی‌شود از او گلایه‌ای کرد. و من هم حق اعتراض ندارم. اگر حتّی خوشگل‌ترین و بااحساس‌ترین گل باغچه باشم و یک روز کسی مرا بچیند و عاشقانه عطر دل‌انگیزم را استشمام کند، نباید سریع سرمست شوم، چون ممکن است چند صباحی بعد که عطر و رنگ و شادابی خود را از دست دادم و پژمرده شدم، مرا  پرپر کند و رهایم کند و برود. همینی هست که هست. اگر کسی آمد، به او بگویید که دیگر نرود. و اگر هم رفت، به او بگویید که دیگر برنگردد. من هم یادم باشد که دیگر به کسی دل نبندم و وابسته نشوم. قلبم را هم مچاله می‌کنم و می‌اندازمش گوشه‌ی خانه. یا مثلاً دفنش می‌کنم در خاک باغچه.

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan