از بودن و نوشتن

در حوالی عشق | 8- یک قدم مانده به تو

برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی». دنیا روی سرم آوار شد. نبض زندگی‌ام ایستاد. چیزی نتوانستم بگویم، دو-سه دقیقه‌ی بعد نوشتم «باشه.» و از تلگرام خارج شدم. دوباره نوتیفی از دخترک دریافت کردم، سریع پیامش را باز کردم. زندگی‌ام دوباره جریان گرفت و لبخند روی لبم نشست [کلیک]. هنوز باورم نشده بود، انگار در رویاهایم سیر می‌کردم. چه حسی از این قشنگ‌تر که حالا می‌توانم کنار کسی باشم که از جان دوست‌ترش دارم.
 

قرار گذاشتیم که دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد با هم بیرون برویم. روز قبل‌ترش یکشنبه ساعت دو امتحان داشتیم، بعد از امتحان در سرسرای دانشکده بودم و هیچکدام از بچه‌های خودمان در آن‌جا نبود، همین شد که به دخترک پیام دادم و پرسیدم که کجاست. گفت که همراه بچه‌ها در بوفه‌ی دانشکده‌ام، گفتم که "نمی‌آی پیش من؟" از من سوال کرد کجایم و گفت که می‌آید. کمی بعد وارد سرسرا شد و مرا دید، من روی نیمکتی نشسته بودم. به سمتم آمد، نزدیک و نزدیک‌تر شد. به من که رسید بلند شدم و سلام کردم، سلام کرد. کیفش همراهش بود و در دستش شیر کاکائو بود. همین که نشستیم پرسید "شیرکاکائو می‌خوری؟" لبخند زدم و گفتم "نه مرسی". استرس داشتم، نمی‌دانستم چه بگویم. کمی بعد از دانشکده خارج شدیم. از سمت چپ، زیر سایه‌بان جلوی دانشکده رفتیم و روی نیمکتی رو به دانشکده‌ی مهندسی نشستیم. آن‌جا با هم تنهاتر بودیم، رفت‌و‌آمد کمتر بود. دقایقی با هم حرف زدیم. من استرس داشتم هنوز، کلمات را خوب بیان نمی‌کردم. یک ربع به چهار بود، به کلاس بعد نزدیک می‌شدیم. همان سایه‌بان را برگشتیم و به جلوی دانشکده رسیدیم. قرار شد اول دخترک به سمت کلاس برود و بعد من، که کسی ما را با هم نبیند.

قرار شد فردا عصر من پیش او بروم و بعد از آن‌جا حرکت کنیم، قرارمان ساعت شش‌و‌نیم بود. آن روز ساعت چهار تا شش کلاس داشتیم، کلاسمان ساعت پنج‌و‌بیست دقیقه تمام شد. سریع به خوابگاه آمدم، لباسم را عوض کردم و حرکت کردم. چون می‌خواستم به گل‌فروشی بروم و برای دخترک گل بخرم، از آن سمت هم نمی‌خواستم در قرار اولمان یک لحظه هم دیر برسم، برای همین شتاب‌زده بودم. دوان‌دوان به گل‌فروشی رسیدم. نگاهی به گل‌ها کردم، یک بار از دخترک شنیده بودم که گل "ژیپسوفیلا" را دوست دارد و البته می‌دانستم که عاشق رنگ آبی‌ست. برای همین به دنبال ژیپسوفیلای آبی می‌گشتم و خداخدا می‌کردم که داشته باشد. چشمم را در میان گل‌های مختلف چرخاندم و پیدایش کردم، گفتم آقا اینو می‌خوام! در حینی که آقای گل‌فروش گل را می‌پیچاند، من اسنپ گرفتم. دقایقی بعد کمی بالاتر از خوابگاه دخترانه ایستادم و به دخترک پیام دادم که من رسیدم و منتظر توأم. دخترک آمد، از دور آمدنش را تماشا کردم، ذوق از چشم‌هایم می‌بارید. گل را پشت سرم پنهان کردم و همین که رسید گفتم "می‌شه چشماتو ببندی؟"، چشمانش را بست، گل را جلویش گرفتم، "حالا باز کن". گل را دید و خوشحال شد. من هم از خوشحالی او خوشحال شدم. سوار اسنپ شدیم و حرکت کردیم.

در حوالی عشق | 7- بن‌بست

گاهی در خلوتم به این فکر می‌کردم که دخترک از احساس من به خودش خبر دارد یا نه. بعید است در این مدت متوجه نشده باشد، بعید است نداند که من چقدر دوستش دارم. چند بار می‌خواستم از احساسم به او بگویم ولی نتوانستم. من می‌ترسیدم از اینکه به او بگویم، می‌ترسیدم که دوستم نداشته باشد، می‌ترسیدم که پسم بزند و به من پاسخ منفی بدهد؛ به خاطر همین ترجیح می‌دادم برای همیشه با او دوست معمولی بمانم تا اینکه از احساسم به او بگویم و بعد از آن حتی همین دوستی‌مان هم از بین برود. من همه‌ی لحظاتی که با دخترک حرف می‌زدم، آرامش داشتم و لبخند روی لبم بود. دخترک به من جهانی از احساس خوب منتقل می‌کرد، بدون اینکه خودش چیزی از آن بداند. من راضی بودم، حتی اگر دخترک هر روز فقط چند کلمه‌ی کوتاه با من حرف می‌زد. مگر من از دنیا چه می‌خواستم؟ چه می‌خواستم جز اینکه کسی را عاشقانه دوست بدارم، جز اینکه خودم را در آدم دیگری پیدا کنم. لبخند که می‌زد انگار دنیا را به من داده‌اند، من به جز حال خوب او چیز دیگری از جهان نمی‌خواستم.
ترم چهارم بودیم، روزها به سرعت در حال گذر بودند. در شب آخر پاییز دخترک به من پیام داد و شب یلدا را تبریک گفت. حتی دی‌ماه در شب تولدم، دقیقاً ساعت "دو صفر - دو صفر" آمد و تولدم را تبریک گفت. تولد دخترک اسفند بود، می‌خواستم برای تولدش هدیه‌ای بگیرم و به او بدهم ولی کارت عابربانکم خالی‌تر از چیزی بود که بتوانم چیز مناسبی بخرم.

اردیبهشت 1403:
با دخترک حرف می‌زدم، از من گلایه کرد و گفت که دارد اذیت می‌شود. می‌گفت که: «فک می‌کنم ادامه‌دادن این ارتباطه از یه جایی به بعد می‌تونه به من آسیب برسونه، من یا حتی خود تو شاید وارد ارتباطای دیگه‌ای بعداً بشیم که وجود این ارتباط به این شکل، واسه هر دومون خوب نباشه». دوستی من و دخترک خیلی وقت بود که دیگر یک دوستی معمولی نبود، ما گاهی چندین ساعت شب‌ها تا صبح با هم حرف می‌زدیم، بدون اینکه متوجه گذر زمان باشیم. به دخترک حق دادم که چنین چیزی به من بگوید. حالا دیگر وقتش بود؛ وقتش بود که از احساسم به دخترک بگویم، بگویم که دوستش دارم و دوستی با او برایم یک دوستی معمولی نیست. بعد از کمی تعلل و دست‌پاچه شدن بالاخره گفتم، چیزی که همیشه در دلم بود را به او گفتم و پیشنهاد دادم که از دوستی معمولی فراتر برویم. دخترک از من زمان خواست که به پیشنهادم فکر کند.
خیلی استرس داشتم. مدام این طرف و آن‌طرف می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم. دخترک فرداشب -سی ساعت بعد از پیشنهادم- به من پیام داد و صدایم زد، جوابش را دادم. حالم را پرسید، گفتم حالم بستگی به این دارد که چه می‌خواهد بگوید. برایم نوشت که: «خب من فک می‌کنم مثل همیشه باشیم بهتره. درست مثل قبل، دوست و هم کلاسی»، دنیا روی سرم آوار شد.

در حوالی عشق | 6- دخترکی با موهای آبی

از همان روز اول به دخترک احساس خاص و متفاوتی داشتم، او برایم دنیای دیگری بود. او دختر باران بود و از نژاد گل‌ها، او برایم با همه فرق داشت. چشمانش دریا بود، موهایش موج، لبانش ساحل و گونه‌هایش کویر بود، دخترک نقاشی زیبای خداست. او را با شهد گل‌ها آفریده‌اند، زاده‌ی گلستان است و فرزندخوانده‌ی زمستان.
همیشه گوشه‌ی سمت چپ کلاس می‌نشست، به خاطر همین من هم جایی از کلاس می‌نشستم که بتوانم او را خوب ببینم. اما یک مصیبت داشتم، آن هم اینکه کسی نباید متوجه نگاهم به او می‌شد. گاهی اما دل را به دریا می‌زدم و نگاهم را به او می‌دوختم. نگاهش می‌کردم و از تماشاکردنش یک لحظه هم سیر نمی‌شدم. گاهی آنقدر حواسم پرت او می‌شد که دیگر یادم نبود سر کلاس درس نشسته‌ام. جزوه که می‌نوشتم گاهی ناخودآگاه پایین دفترم نام او را می‌نوشتم و بعد سریع آن را خط می‌زدم که کسی نبیند.
دخترک آرام بود، کم حرف می‌زد. سرش در لاک خودش بود. به کلاس که می‌آمد نگاهی به سمت چپ کلاس می‌انداخت و بعد می‌رفت سر جایش می‌نشست، بدون اینکه با کسی حرف بزند. سر کلاس هم فقط مشغول جزوه‌نوشتن بود. کمتر سرش را از دفترش بلند می‌کرد. دو تا دوست صمیمی داشت، با آن‌ها می‌آمد و با آن‌ها می‌رفت، خیلی کم در دانشکده تنها بود. با دیگر بچه‌های کلاس هم خیلی صمیمی نبود.
راه که می‌رفت، قدم‌های کوتاه و شمرده برمی‌داشت. گاهی در دانشکده که تنها می‌شدم او را تعقیب می‌کردم. همیشه چشمانم ناخودآگاه به دنبال او می‌گشت، او برایم قبله‌ی عالم بود. گاهی انگار به جز او چیز دیگری نمی‌دیدم. انگار به جز او آدم دیگری در دنیای من وجود نداشت. هر چه که می‌گذشت به او وابسته‌تر می‌شدم، به او دل‌بسته‌تر می‌شدم. آرام‌آرام بذر عشق او در قلب من جوانه می‌زد و شاخ و برگ می‌گرفت. به مرور احساس من به دخترک تبدیل به چیزی فراتر از عشق و چیزی فراتر از دوست‌داشتن شد. دخترک نقطه‌ای از قلب مرا لمس کرده بود که تا آن لحظه هیچکس حتی نزدکش هم نشده بود. او در نزدیک‌ترین حالت به من بود، او شبیه من بود. من هر بار خودم را در او می‌دیدم. انگار دخترک مرا در دنیای موازی دیگری زندگی می‌کرد. دخترک سبب شکوفایی خیلی از چیزها در من شد. مرا به خودم برگرداند، مرا به خود آرمانی‌ام نزدیک‌تر کرد. من با او احساس بهتری نسبت به همه چیز داشتم. زندگی را زیباتر می‌دیدم. او تراپیست من بود، با او که حرف می‌زدم آرامش به سلول‌های تنم تزریق می‌شد.


گاهی دلم برای او بدجور تنگ می‌شد، در خوابگاه گوشه‌ای می‌نشستم و حجم زیادی از غم درونم را فرا می‌گرفت. بدون دخترک نمی‌توانستم، من دیگر حتی تاب یک لحظه بدون او را نداشتم. 

در حوالی عشق | 5- از توهم تا آرزو

هفته‌ی بعد دوباره همین اتفاقات تکرار شد؛ قبل از کلاس "ریاضی 2" اعتراضات در دانشگاه به اوج خودش رسیده بود، همین شد که سر کلاس نرفتیم. آن روز همراه تعدادی از بچه‌ها جلوی گروه ژنتیک ایستاده بودیم. دخترک نزدیکم آمد و پرسید که سر کلاس ادبیات می‌روم یا نه. بعد از کلاس "ریاضی 2" ساعت 4 تا 6 ادبیات داشتیم. ادبیات برای ما یک درس عمومی بود و موقع انتخاب واحد با استادهای مختلفی می‌توانستیم آن را برداریم. بر حسب اتفاق من و دخترک و چند نفر دیگر از بچه‌های ورودی با یک استاد کلاس گرفته بودیم. به دخترک گفتم: «نمی‌دونم، بستگی به شرایط داره»، دخترک با لحن جدی‌تری گفت: «شرایط رو ما تعیین می‌کنیم!». مات و مبهوت شدم، کم آوردم، دیگر چیزی نتوانستم بگویم. بچه‌ها رفتند، من هم سوار یکی از اتوبوس‌های دانشگاه شدم. کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را تماشا می‌کردم. اتوبوس جلوی هر دانشکده لحظاتی می‌ایستاد و بعد به راهش ادامه می‌داد. به این فکر می‌کردم که سر کلاس ادبیات بروم یا نه. من کلاس ادبیات را همیشه دوست داشته‌ام، از سمت دیگر از کلاس 40 نفره و شلوغ ادبیات، ما فقط پنج-شش نفر بودیم و نرفتنمان سر کلاس شاید اصلاً به چشم هم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم سر کلاس بروم، قبلش با دخترک تماس گرفتم که این را اطلاع بدهم، جواب نداد. بعد از کلاس ادبیات با من تماس گرفت، گفتم: «زنگ زده بودم که بهت بگم سر کلاس می‌رم...»، گفت «بالاخره کار خودت رو کردی».

اردیبهشت 1402:
از اواسط دی‌ماه به بعد دیگر نه با دخترک برخوردی داشتم، نه با او حرف زده بودم. اوایل اردیبهشت دیگر طاقت نداشتم، باید به او پیام می‌دادم. اما به چه بهانه‌ای، پیام بدهم چه بگویم؟ بعد از چند ساعت تقلاکردن بالاخره در پی‌وی او نوشتم "سلام!". نیم ساعت بعد جواب سلامم را داد، برایش نوشتم که: «یه چن وقت پیش این "سلام!" رو تو این صفحه نوشتم ولی فک کنم روم نشد که بفرستمش. یادم نیس اون موقع چی می‌خواستم بگم ولی الآن همین جوری دلم خواس بهت پیام بدم». کمی با هم حرف زدیم و همان دقایق کوتاه مرا آرامم کرد.
دخترک هفته‌ی بعد به دانشگاه نیامد؛ شنبه نیامد، یکشنیه نیامد، دوشنبه بعد از کلاس صبح اتفاقی از بچه‌ها شنیدم که کرونا گرفته؛ به او پیام دادم و نوشتم: «چند روزه نبودی دانشگاه، نگرانت شدم. امروز اتفاقی از بچه‌ها شنیدم مریض بودی؛ امیدوارم حالت هر چی زودتر خوب شه». در جوابم نوشت: «ممنونم، چه خوب شد که پیام دادی، چون خودم میخواستم پیام بدم، جزوه‌هاتو ازت بگیرم». تا آخر هفته نیامد و من جزوه‌هایم را برایش می‌فرستادم. 

از آن هفته به بعد آرام‌آرام با هم صمیمی‌تر شدیم. بیشتر با هم حرف می‌زدیم. به خودم که آمدم دیدم با او "دوست" شده‌ام، با کسی که روزی آرزویم بود فقط چند کلمه با من حرف بزند.

.
«قبل تو دنیای من چون برکه‌ای خشکیده بود
با تو اما برکه‌ی خشکیده‌ام دریا شده»
.
Designed By Erfan Powered by Bayan