از بودن و نوشتن

افکار شوم | اعترافی که باید می‌کردم.

اعتراف می‌کنم که اشتباه کردم. اعتراف می‌کنم که اشتباه کردم و اشتباه می‌کنم. اعتراف می‌کنم که آدم بدی هستم و تمام عمر وانمود می‌کردم که آدم خوبی هستم. اعتراف می‌کنم که دروغ‌هایی در زندگی‌ام گفته‌ام، نه به خاطر اینکه آدم دروغگویی هستم؛ نه، فقط می‌خواستم دیگران فکر کنند که من آدم خوبی هستم. گاهی چیزهایی که به زیانم بوده را کتمان کردم تا دیگران گمان کنند که آدم دیگری هستم. من خوب نبودم و وانمود به خوب‌بودن می‌کردم. من خوب نبودم، فقط دوست داشتم که خوب باشم. اما این دوست‌داشتن برای خوب‌بودن کافی نبود. زندگی با من بد تا کرد، همیشه سعی کردم روی مدار خوب‌بودن بچرخم، همیشه سعی کردم طوری باشم که دیگران مرا با چیزهای خوب به یاد بیاورند، اما این‌ها باعث شد گاهی روی چیزهایی که خط قرمزم بود، پا بگذارم. انگار همیشه و در هر کجای زندگی برای به دست آوردن چیزی باید چیز دیگر را فدا کرد. من خوب نبودم، من خوب نیستم. خسته‌ام، خسته از وقت‌هایی که انگار خودم نیستم.

افکار شوم | مرگ تدریجی بلاگستان

چقدر بیان خلوت است، چقدر همه جا سوت‌و‌کور است، انگار ما آخرین بازماندگان یک جنگ طولانی هستیم. دیگر ستاره‌ای روشن نمی‌شود، دیگر کسی روزانه نمی‌نویسد، از حال خودش نمی‌گوید و حال ما را هم نمی‌پرسد، دیگر کسی قصه نمی‌گوید، خیال نمی‌بافد، شعر نمی‌خواند، از تاریخ و جغرافیا نمی‌گوید. چهار گوشه‌ی خانه‌ی بیان تار عنکبوت بسته است. حجم زیادی از سکوت سرزمین بلاگستان را فرا گرفته‌ و انگار که سرزمین ما را طلسم کرده باشند. فکر می‌کردم همه در خانه‌های‌شان نشسته‌اند و بیرون نمی‌آیند، اما در واقع همه خانه‌های‌شان را ترک کرده و رفته‌اند. ما آخرین بازماندگان بیانیم. به راستی بعد از ما از بیان چه می‌ماند؟

افکار شوم | ماورای زیستن

داشتم به این فکر می‌کردم که پنج سال قبل چه دغدغه‌هایی داشتم، زندگی‌ام چگونه بود، چه احساسی در آن روزها داشتم، به چه می‌اندیشیدم و اهدافم از زیستن چه بود؛ حقیقت این است که چیزهای زیادی از آن موقع به یادم نمانده، از ده سال قبل هم چیزهای محوی گوشه‌ی ذهنم است. یعنی ده سال بعد هم نسبت به الآن چنین حسی دارم؟ یعنی همه‌ی چیزهایی که امروز خوشحالم می‌کند، غمگینم می‌کند، لبخند به لبم می‌آورد، دغدغه‌هایم، افکارم، دل‌خواستنی‌هایم، احساساتم... همه‌ی این‌ها ده سال بعد در چند ثانیه از جلوی چشم‌هایم می‌گذرند و همین‌قدر بی‌ارزش‌اند؟ عجیب است، خیلی عجیب. اصلاً بیا خودمان را از ظرف زمان بیرون بیاوریم. بیا از کمی دورتر به زندگی‌مان نگاه کنیم. آن موقع شاید زندگی را بهتر ببینیم، شاید به درک بهتری از زیستن برسیم. نمی‌دانم، ولی این روزها عجیب خودم را در دنیای دیگری می‌بینم، درکم از همه چیز گاهی از ظرف زمان و مکان بیرون می‌رود و خودم را در جهانی چند بعدی و بی‌انتها، در جهانی تهی از آدم‌ها می‌بینم. من اگر در نقطه‌ی دیگری از زمین متولد می‌شدم، امروز هیچ شباهتی به منِ کنونی نداشتم، همه چیزم فرق می‌کرد؛ و این هم آزاردهنده‌ست برایم و هم باعث می‌شود که زندگی را کمتر جدی بگیرم.

به احترام بیان و آدم‌هایش

سلام به دوستان عزیز نادیده‌ام. سلام به کسانی که من و وبلاگم را بی‌بهانه می‌خوانند. سلام به تویی که شاید در یک روز بارانی خیلی اتفاقی از اینجا گذشتی و چیزی از تو در وبلاگم جا ماند. تو شاید مرا نشناسی، ندانی اهل کجایم، ندانی پیشه‌ام چیست و علایق و اعتقاداتم کدام، اما این چیزها که اهمیتی ندارد، چیزی که ما را به هم نزدیک می‌کند نوشته‌هایمان است. اینکه من و تویی که اینجاییم به قدرت "واژه" ایمان داریم، معتقدیم که کلمات بار دارند، وزن دارند، خالی از ذوق و احساس نیستند. 
این روزها از گوشه و کنار شایعاتی می‌شنویم مبنی بر اینکه سرنوشت بیان هم شبیه به میهن‌بلاگ می‌شود و یک روز صبح که از خواب بیدار شویم تابلویی در ورودی بیان می‌بینیم که روی آن نوشته «این مکان واگذار شده است». صاحب‌خانه فروخته و رفته، اسباب و اثاث وبلاگ ما را هم در کوچه انداخته، ما می‌مانیم و حسی غربتی که با ماست. اما بیان عزیز، من دلم به تو قرص است، می‌دانم که هستی و می‌مانی. حتی اگر تیشه به ریشه‌ات بزنند دوباره جوانه می‌زنی و زنده می‌مانی. در اندیشه و باور من تو بقای ابدیت داری.
دوست دارم تا زمانی که زنده‌ام همین جا در نقطه‌ای از بیان، در گوشه‌ی دنجی از سرزمین بلاگستان روی صندلی کوچکی مقابل آفتاب باشم و دیگران را به تماشا بنشینم. خیلی وقت است که دیگران را از نوشته‌هایشان می‌شناسم و دلم می‌خواهد دفتر زندگی‌شان را ورق بزنم و برای این کار کجا بهتر از بیان و آدم‌هایش؟ هر چند که این روزها خیلی‌ها نیستند و وبلاگ‌هایشان تار عنکبوت بسته.
آقای بیان روزی اگر صبح شد و تو نبودی، می‌خواهم بدانی که من به تو خیانت نخواهم کرد و در شهر دیگری از سرزمین بلاگستان خانه نخواهم ساخت. هر چند می‌دانم که می‌دانی این حرف‌ها را فقط برای دل‌خوشی‌ات می‌زنم و اعتبار حرف‌هایم تا زمانی‌ است که آن‌ها را تایپ می‌کنم و بعد آن چه بسا دیدی روزی همه را از یاد بردم و هوای منزل دیگر کردم. پس بیا بچه‌ی خوبی باش و بمان و مرا هم بی‌معرفت نکن.

دانشگاه، کنکور و چیزهای دیگر

حدود بیست روز تا کنکور ارشد مانده و من خسته‌تر از قبلم، خسته‌تر از همیشه. بیستم ماه قبل امتحانات ترم‌مان تمام شد و از شنبه‌ی بعد ترم جدیدمان -ترم هفت و ترم آخر من- آغاز می‌شود. دی‌ماه درگیر امتحانات ترم بودم و قبل‌ترش هم درگیر کلاس‌های ترم و امتحانات میان‌ترم، این‌ها یعنی خیلی فرصت برای کنکور خواندن نداشتم، اگر هم فرصت داشتم حوصله‌اش را نداشتم. در این دو-سه هفته ولی سعی کردم درس بخوانم. آن بخش‌هایی را که بیشتر بلد بودم و از ترم‌های قبل یادم مانده بود را مرور کردم و بخش‌های کم‌اهمیت‌تر و آن‌هایی که از یادم رفته بود و فرصت زیادی برای خواندنشان نیاز بود را حذف کردم. هم جزوه‌های خودم را خواندم و هم کتاب‌های مدرسان. دلم می‌خواهد تهران بیاورم، دلم زندگی در یک شهر بزرگ می‌خواهد. اهواز برای من زیادی کوچک است، هیچوقت این شهر را دوست نداشته‌ام. شهری که در آن سال به سال باران نمی‌بارد، نصف بیشتر سال هوا گرم و دمای هوا بالای سی-چهل درجه است، آفتاب در آسمان به جای ابرها فرمانروایی می‌کند. خیلی از روزها هوا آلوده است، جالب است بدانید در روزهایی که شهرهای دیگر به خاطر آلودگی هوا تعطیل می‌شود در اهواز با غلظت آلاینده‌های بیشتر برای ما روز معمولی و خوب محسوب می‌شود و به دانشگاه می‌رویم. برای همین دلم می‌خواهد تهران بیاورم. دلم زندگی در شهر دیگری می‌خواهد و کجا بهتر از پایتخت؟ اگر فرصت بیشتری داشتم می‌توانستم در رشته‌ی مورد علاقه‌ام در یکی از دانشگاه‌های خوب تهران قبول شوم ولی حالا همه چیز به اما و اگر وابسته است. روزها برایم به سرعت می‌گذرند. اگر کنکور خوبی را سپری نکنم دو راه بیشتر ندارم، یا به سربازی بروم یا به واسطه‌ی استعدادهای درخشان در دانشگاه خودمان بمانم، دومی را دوست ندارم و از اولی متنفرم. 

دوران کارشناسی برایم خیلی زود گذشت، خیلی زود ترم آخری شدم. می‌دانم که روزی دلم برای دانشکده، کلاس درس، بچه‌ها، اساتید، خوابگاه، کتابخانه مرکزی، گربه‌های دانشکده و خوابگاه و خیلی چیزهای دیگر تنگ می‌شود. هر چه که هست ولی گذر از این دوران هم بخشی از زندگی‌ست همان‌گونه که دلتنگی برایش بخش دیگری از آن.

شاید زندگی؛

تو روی نیمکتی نشسته‌ای و تا به خودت بیایی می‌بینی زندگی به سرعت مثل قطاری از کنارت گذشته است. همه چیز می‌گذرد و از لحظه‌ها فقط خاطره‌ای در پس‌زمینه‌ی ذهنمان به جا می‌ماند. ما یاد می‌گیریم، راه می‌رویم، تجربه می‌کنیم، درس می‌خوانیم، بازی می‌کنیم، بزرگ می‌شویم، به دانشگاه می‌رویم، می‌خندیم، عاشق می‌شویم، جوانی می‌کنیم، تار مویمان سپید می‌شود، غم سراغمان می‌آید، دنیا روی سرمان خراب می‌شود، بداقبالی در خانه‌مان را می‌زند... همه‌ی این‌ها، همه‌ی این چیزها کنار هم دقیقاً معنای زندگی است و در نبود هر کدام انگار چیزی در زندگی‌مان کم است. و من این را خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر فهمیدم که اگر غم نباشد شادی معنای خودش را از دست می‌دهد.

هر چه که هست ولی حالا احساس بهتری دارم. حالا خیلی چیزها می‌دانم که قبل این حتی درکی از آن‌ها نداشته‌ام. لبخند می‌زنم و به زندگی ادامه می‌دهم. چرا که نشستن من روی نیمکت هم اسمش زندگی‌ست، همانگونه که حرکت آن قطار ترجمه‌ی دیگری از زندگی‌ست. 

مرا یادتان می‌آید؟

به گمانم فراموشی گرفته‌ام، چیزی را به یاد نمی‌آورم. تنها چیزهای محوی از گذشته به یادم مانده. اینجا کجاست، من که هستم؟ در تاریخچه‌ی کروم گوشی‌ام "بیان" به چشمم خورد، بازش کردم که آن را ببینم. یک صفحه برایم آمد، نام کاربری و رمز عبور می‌خواست، کلیک که کردم دیدم از قبل ذخیره شده بودند. از آن مرحله گذشتم و به پنل کاربری رسیدم. پنل را که کمی گشتم دیدم من دفعات زیادی اینجا آمده‌ام، خیلی چیزها نوشته‌ام و خیلی‌هایتان را ظاهراً می‌شناسم. اینجا انگار خانه‌ی من بوده است. یک خانه که ترکش کرده بودم و حالا ناخودآگاه به یادش افتادم و چیزی مرا به اینجا کشانده.
هفته‌ی قبل برای رفتن به جایی عجله داشتم، وسط خیابان بودم و شارژ گوشی‌ام هم تمام شده بود. از خانه خیلی فاصله داشتم و در آن نقطه از شهر پرنده پر نمی‌زد. یک موتوری را از دور دیدم که می‌آمد، از او خواستم مرا برساند. من از موتور می‌ترسیدم، احساس خوبی نسبت به موتور ندارم، ولی در آن لحظه چاره‌ی دیگری نداشتم. پسر جوانی پشت موتور نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت می‌کرد، گفتم «آقا آروم‌تر لطفاً...»، گفت «نترس بابا». دیگر چیزی به یادم نمی‌آید، فکر کنم روی ترمز زد و موتور روی زمین پرت شد، من سرم به زمین خورد و بعد که به هوش آمدم در بیمارستان بودم.

دکتر به من گفته که حافظه‌ات به طور کامل پاک شده ولی آرام‌آرام برمی‌گردد. گفت جدول و سودوکو حل کنم و به جاهایی بروم که چیزهایی از گذشته به یادم می‌آورد. همین شد که به اینجا آمده‌ام. به اینجا آمده‌ام که خودم را به یاد بیاورم.

همان که بودی.

نمی‌دانم کجایی و به چه فکر می‌کنی، نمی‌دانم در کجای زندگی‌ات ایستاده‌ای، نمی‌دانم هنوز هم مرا به یاد داری یا نه، نمی‌دانم همان آدم سابق -همانی که من دوستش داشتم- هستی یا آنقدر عوض شده‌ای که اگر ببینمت شاید دیگر نشناسمت، نمی‌دانم زندگی تو را چگونه از من ربود، نمی‌دانم اصلاً فرصت بودن کنار تو را داشتم یا همه‌ی روزهای با تو بودن "خیال" بود، من فقط می‌دانم که گاهی دلم برای تو تنگ می‌شود، برای لبخندت، نگاهت، دست‌هایت و برای "تو"یی که زندگی‌ام با آن معنا می‌گرفت. من به خودم بد کردم، به این منی که در همه‌ی روزهای زندگی‌اش در انتظار تو بود -در انتظار تویی که هرگز نیامد-. کاش می‌بودی، می‌بودی تا با هم این روزها را سپری کنیم. با هم سینما برویم، در کافه روبه‌روی هم بنشینیم، سفر کنیم، زیر باران قدم بزنیم... من از تمام بدون تو بودن‌های این روزها بیزارم. تو نیستی و تنهایی جای تو را در زندگی‌ام گرفته است. من برای روزهای بیست‌و‌چند سالگی‌مان آرزوهای قشنگ‌تری داشتم.

شاید خودم باشم.

خیلی وقت است که دیگر زندگی را سخت نمی‌گیرم. سعی می‌کنم "همیشه" آرام باشم و آخرین باری که از چیزی ناراحت شدم، اخم به چهره‌ام آمد یا ملال بودم را به یاد نمی‌آورم. نه اینکه همه چیز خوب باشد، نه؛ تقریباً هیچ چیز مطابق میلم پیش نمی‌رود ولی من دیگر یاد گرفته‌ام که با شرایط چطور بسازم و کنار بیایم. دلم را به چیزهای کوچک خوش می‌کنم و در تلاشم که بیشتر لبخند بزنم و بخندم. دیگر حتی درگیر "گذشته" و "آینده" هم نیستم، چه بسا که پیش از این هم زیاد نبوده‌ام، چرا که من از گذشته بدم می‌آید و به آینده هم طوری نگاه می‌کنم که اصلاً انگار وجود ندارد. شاید نگرشم نسبت به جهان هنوز هم چیزی نباشد که می‌خواهم و به دنبالش هستم، به هر حال من هنوز جوانم و خیلی راه‌های نرفته و سرزمین‌های ندیده دارم. دیگر درگیر هدف‌های بزرگ هم نیستم، نه آرزو برای خودم می‌سازم و نه رویا، هدفی کوچک برای خودم تعیین می‌کنم و با همه‌ی وجودم برایش می‌جنگم؛ اگر به هدف کوچکم رسیدم لبخند می‌زنم و اگر نرسیدم باز هم لبخند می‌زنم، چون چیزی برای رسیدن به آن کم نگذاشته‌ام. اینکه می‌گویم دیگر هیچ چیز را سخت نمی‌گیرم را در همه‌ جای زندگی‌ام پیاده کرده‌ام، حتی در نوشتن همین پست. قبل‌ترها چه فسفرها می‌سوزاندم تا چند جمله کنار هم بگذارم و در وبلاگم منتشرشان کنم. راستی دلم برای اینجا و آدم‌هایش خیلی تنگ شده، آخرین پست وبلاگم قبل از نوروز بوده و حالا ما در ماه اول تابستانیم، این یعنی من چیزی بیشتر از یک بهار نبوده‌ام. از آنجایی که قرار است دیگر سخت نگیرم این پست را هم همین گونه پایان‌باز و بی‌هدف تمام می‌کنم.

کانال تلگرام و از این حرف‌ها

من همان آدمی‌ام که هر کسی را می‌دید که از بیان به تلگرام کوچ می‌کند، عصبی و خشمگین یک "بری دیگه برنگردی" در دلم پشت سرش می‌گفتم. نمی‌شود که به بیان بیایی و برای خودت خانه بسازی و اینجا اسم و رسمی به دست بیاوری و پس از مدتی کرکره‌ی وبلاگت را پایین بکشی و مخاطبانت را به آلونکی در تلگرام دعوت کنی. تلگرام شعبه‌ی دوم بیان نیست، تلگرام آلونک مطرود‌شده‌های بیان است، حتی اگر خودت انتخابش کرده باشی. من نه قصد کوچ دارم و نه قصد رفتن. فقط قرار است خانه‌ی دیگری در شهر دیگری اجاره کنم که هر وقت دلم از بیان و آدم‌هایش گرفت جای دیگری هم باشد که مأمن من باشد. آنجا بیشتر هستم و بیشتر می‌نویسم. به خودم قول می‌دهم که تلگرام رفتنم از دفعات بیان آمدنم نکاهد.

خوشحال می‌شوم آنجا ببینمتان: ******** [به دلایلی فعلاً لینکو برداشتم.]

۱ ۲ ۳
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟
Designed By Erfan Powered by Bayan